کیا فک میکردن که همه چی تموم شده اما یهو خدا ناممکن زندگیشونو ممکن کرد براشون؟؟

من . زیاد اهل دردو دل اینا نیسم ولی هر چی پیش میرسم خوش تر میشه 

منتظرم،،،، 

من برام خاستگاراومد همسایمون بودپسرخوشگلی بود ولی من بایکی دیگ دوست بودم دوسش داشتم بش گفتم اونم ب مادرش گفته بوداونم زنگ زدخونمون ولی ناراضی بودچون سربازبودکارنداشت وپدرمم مخالفت کرد مخ منوزدن ترسوندن باخاستگارم عقدکردم ولی ازش بدم میومد بعدازعقدهی قهرمیکردم باهاش ازش فراری بودم چندشم میشدازش دعوامون شد گفتم یکی دیگ رودوسدارم با عشقمم حرف میزدم ازنامزدم باعزاربدبختی وکتک از بابام جداشدم انقدخرف شنیدم فرض کن مادزخودم بهم میگف بیوه شدی🥲خیلیییی عذاب کشیدم خانوادمم عذاب کشیدن چون فامیلامون مزخرفن باعشقم ادامه دادیم ولی گف خانوادش نمیذارن وسه ماه جداشدیم خانوادم گفتن دیدی بیچارت کرد ولت کردمنم توخیال خودم باهاش حرف میزدم همه چی تموم شده بودبعد سه ماه خودش برگشت گف نمیتونم،اشتی مردیم حرف میزدیم مامانم فهمیدمجبورشدبیان خاستگاری الان چهارساله عروسی کردم یه پسره عسل دارم یکیم حامله ام

استارتر چقدر تاپیک هات عین منه

منم پنج ساله واسه حاجتی دعامیکنم تمام فکرو ذکرم شده اون حاجت هرچی اصرارمیکنم دورتر میشم ازخواسته م 

نا ممکن ترین ک واسمون جورشد

ترڪ برادرم از شیشه بود گ بشدت درگیر شده بود و از بین رفت..جوری ک دیونه شده بود و کل شهرمون از دیونگیش میگفتن..از ریخت کامل افتاد

ولی خدا خواست و ب طورر معجزه آسایی البته با سختی بسیار ترک کرد..سرکار رفت و الان شس ساله سر همون کاره..ماشین گرفت..زن گرفت و دوتا بچه سالم خدا بهش داده خداروشکر

زندگی آرومی داره و از دیدن زندگیش کیف میکنیم