منو خواهرم جاری هستیم و با مادرشوهر سه تا در یک ساختمان زندگی میکتیم الان هرشب و هر روز مادرشوهرمون بدون هماهنگی غذا درست میکنه و میده از اون طرفم ماهم غذا درست کردم و غذا مون میمونه هر چی پسراش میگن با فاصله بده گوش نمیکنه ...از طرفی گقته ب پسرش جمعه عصر بریم جیگرکی خواهرمم حوصله اشو اصلا نداره میگه هروقت میاد زهرمارمون میکنه ...چیکار کنیم بد جور تو گل گیر کردیم
رنگ لباس سه سالگیم قشنگ یادمه ابی بود لبه دوزی داشت یه ژاکت داشت ...یک کفش عسلی رنگ داشتم ....کنار خونمون یه مزرعه گندم بود....یع اقایی می اومد تو حیاطمون بلوک درست میکرد و بهمون کلوچه میداد همه اینها رو یادمه همسایمون یک گربه داشت میرفت تو کمد ولی یادم نیست همین چنددقیقه پیش سوزنی که رو باهاش دکمه دوخته بودمو کجا گذاشتم 😐😐😐واقعا چرا 🤔🤔🤔
رنگ لباس سه سالگیم قشنگ یادمه ابی بود لبه دوزی داشت یه ژاکت داشت ...یک کفش عسلی رنگ داشتم ....کنار خونمون یه مزرعه گندم بود....یع اقایی می اومد تو حیاطمون بلوک درست میکرد و بهمون کلوچه میداد همه اینها رو یادمه همسایمون یک گربه داشت میرفت تو کمد ولی یادم نیست همین چنددقیقه پیش سوزنی که رو باهاش دکمه دوخته بودمو کجا گذاشتم 😐😐😐واقعا چرا 🤔🤔🤔