بعد از 6سال رابطه ؛ با همسرم ازدواج کردم ؛ الان ۷ ماهه؛ ولی حس میکنم به آخر رسیدم ؛
چیزایی رو دیدم و فهمیدم که روح و روانم رو به هم ریخته ؛
همون اوایل یه بار از سر کنجکاوی گوشیش رو چک کردم ؛ دیدم طی اون مدت که باهم دوست بودیم ؛ بهم خیانت میکرده و چت هاشو با چند نفر دیدم ؛
زندگی آوار شد و روی سرم ریخت ؛
من آدم به شدت احساسی هستم ؛ توی اون شش سال هر کاری ازم برمیومد براش انجام دادم ؛ اون هم رفتارش خوب بود و من کوچکترین شکی نداشتم ؛
این قضیه به کنار
من بعد از ازدواجم ؛ اومدم توی شهر دیگه که یکساعت از شهر خودمون دوره
همسرم اینجا زندگی میکنه و من هم اومدم اینجا
همه چیم رو تغییر دادم ؛
سبک زندگیم ؛ حتی لباس پوشیدنم ؛ و لباسای محلی میپوشم
دوستام رو از دست دادم ؛ شغلم رو از دست دادم ؛ خانوادم
رو ازشون دور شدم ؛ اینجا کسی رو ندارم ؛ تو خانواده شوهرم هم کسی نیست که همفکر و شبیه من باشه که باهم دوست شیم و از تنهایی در بیام ؛
بخاطر همین ؛ خیلی حساس و بهانه گیر شدم و دائما به خاطر چیزای مختلف قهر میکردم و به توجه همسرم نیاز داشتم
توی این مدت هم با من راه اومد و هر بار از چیزی ناراحت میشدم میومد و از دلم در میآورد
تا دیشب که همین اتفاق تکرار شده بود ولی اینبار بجای از دل من درآوردن ؛ کلی داد زد و تو سر و صورت خودش زد و بد و بیراه گفت و گفت که خسته شدم از اینکه میام از دلت در بیارم ؛ تو منو بیچاره کردی با این اخلاق و رفتارت ؛ من دیگه نمیتونم منت کشی کنم و خیلی بهم فشار میاد و ...
نمیدونستم چکار کنم
دیشب تا دیر وقت گریه میکردم
تنها دلخوشی من توی این شهر ؛ فقط اونه
فکر میکردم در قبال همه چیزایی که از دست دادم ؛
توجه و محبت اون رو دارم
اما دیشب فهمیدم چقدر احمق بودم و تو تموم لحظه های که فکر میکردم ناراحتی من برای مهم بوده
و درکم میکرده و از دلم در میاورده در واقع داشته تحمل میکرده و عذاب میکشیده
به همه چی فکر کردم ؛ طلاق ؛ مهاجرت ؛ خودکشی ؛
و...
مرسی که منو گوش کردین و ممنون میشم ازتون راهنمایی بگیرم