گفت من ۵ ساله با زنم زندگی میکنم تا حالا بهش نگفتم دوستش دارم ولی از دست پختش تعریف میکنم از مرتب بودنش از طرز لباس پوشیدنش از چشماش و..راست میگه تا حالا یبار هم بمن نگفته دوستم داره.گفت من عاشق همسرم نیستم و هنوز به عشق اولم فکر میکنم و اگه یک روز به هر دلیلی جدا بشیم میرم و با عشق اولم ازدواج میکنم.. نمیدونید چی کشیدم وقتی که این حرف رو زد خیلی حالم بد شد و جالب بود من تو اتاق خوابمون بودم اون روی مبل دراز کشیده بود و من خیلی خودمو کنترل کردم.من فک میکردم منو دوست داره... دیگه دوست نداشتم چتم رو باهاش ادامه بدم من خودم رو متاهل معرفی کردم بهش و شب بخیر گفتم اما تا صبح گریه کردم اومد گفت چیشده خودمو زدم به مریضی.. شما جای من بودید چکار میکردید حسم بهش تغییر کرده.خودم حس ناکافی بودن دارم