این ماجرا برمیگرده به ۱۰ سال پیش من ۱۴ ساله بودم و داداشم ۲۰، رفته بودیم روستا خونه یکی از اقوام....اول بگم که روستاشون فوق العاده زیبا و خوش آبو هواس و خیلی اونجا رو دوست داشتم... منو داداشم هر وقت میومدیم روستا میرفتیم کنار یه چشمه که اونجا بود و با بچه ها بازی میکردیم
(از قبل تایپ کردم تیکه تیکه میزارم بچه ها)