پدرشوهرم سر ی جنگ که اصلا بی گناه بود با تفنگ کشتن شبا که میخوابیم شوهرم همش تو خاب داد و بی داد میکنه
گریه میکنه
باباشو صدا میکنه
باباش هی میاد تو خابش از انتقام صحبت میکنه میگه باید بریم فلانی بکشیم چن شب هی همین خاب میدید
دیشب باز اومد تو خابش گفته پس تفنگ خریدی اگه نخریدی خودم یکی بخرم برام
شوهرم داغون شده
دقیقا شده پوشت استخون اصلا هر کی میبینش نمیشناسه