#قسمت_۱۰۱
از شدت ترس نفسهام به شمارش افتاده بود.
هراسون به اطرافم نگاهی انداختم اما اثری از آدریس نبود.
با فکر به اینکه خودش داره اذیتم میکنه احمقانه صداش زدم.
- آدریس...هی...مسخره بازی در نیار!
صدای خس خس قطع نمیشد.
آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم.
دستهام رو روی گوشهام گذاشتم و توی خودم جمع شدم.
- خدایا خودت کمکم کن..خدایا!
با نشستن دستی روی شونهام از ته دل جیغی کشیدم که با صورت متعجب ادریس رو به رو شدم.
- مهسیما..مهسیما!
با دیدنش نفس کم آوردم و به سرفه افتادم.
از شدت ترسی که بهم وارد شده بود قلبم تیر میکشید و محتویات معدهام گلوم رو میسوزوند.
روی مبل درازکشم کرد و گفت:
- چیشده؟ مهسیما باتوام!
هنوز صدای خس خس تو گوشم زنگ میزد.
با شدت کنارش زدم و با اشکهایی که نمیدونستم از کی روی صورتم سرازیر شده بودن نالیدم.
- گمشو! فقط گمشو...چرا نبودی؟ یهو...کجا رفتی...
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم که مایع سردی وارد دهنم شد.
خواستم حرفی بزنم که مایع وارد حلقم شد و احساس خفگی بهم دست داد.
به سرعت سرجام نشستم و کل آب رو به بیرون پاشیدم.
هوا رو به شدت به ریهام بلعیدم و آروم بیرون فرستادم.
از نزدیکی زیادش حالم داشت بهم میخورد.
بیجون به پیرهنش چنگی زدم و بریده بریده گفتم:
- نز...نزدیکم...ن...نباش!
خواست اعتراضی کنه که به شدت پسش زدم و دوباره روی مبل دراز کشیدم.
دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم و چشمهام رو بستم.
خدایا این چه مصیبتی بود که بر سرم نازل شد!
بعد از چند لحظه سکوت آروم گفت:
- اتفاقی افتاده؟
حال حرف زدن نداشتم. بیتوجه بهش یک پهلو شدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم.
- من یه لحظه رفتم چون مشکلی پیش اومده بود و به....
عصبی وسط حرفش پریدم.
- نمیخوام صدات رو بشنوم!
@khabis_novel 👅💦