2726
عنوان

رمان بچه ی من(راجب اجنه)

| مشاهده متن کامل بحث + 22468 بازدید | 455 پست

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

وای اسیییی، لینک کانال رو بذار توروخدا بقیش رو بخونم اونجا🥺

خواستند ما را دفن کنند، غافل از آنکه ما بذر بودیم...🙂🌱 ☄️گم شده در دنیایی که وجود ندارد!☄️عاشق ادبیات و علاقه‌مند به کتاب‌خوانی 🪐🦋(عاشق و متاهل❤️🍃)
2728

#قسمت_۱۰۱




از شدت ترس نفس‌هام به شمارش افتاده بود.


هراسون به اطرافم نگاهی انداختم اما اثری از آدریس نبود.


با فکر به اینکه خودش داره اذیتم می‌کنه احمقانه صداش زدم.


- آدریس...هی...مسخره بازی در نیار!


صدای خس خس قطع نمی‌شد.


آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم.


دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم و توی خودم جمع شدم.


- خدایا خودت کمکم کن..خدایا!


با نشستن دستی روی شونه‌ام از ته دل جیغی کشیدم که با صورت متعجب ادریس رو به رو شدم.


- مه‌سیما..مه‌سیما!


با دیدنش نفس کم آوردم و به سرفه افتادم.


از شدت ترسی که بهم وارد شده بود قلبم تیر می‌کشید و محتویات معده‌ام گلوم رو می‌سوزوند.


روی مبل درازکشم کرد و گفت:

- چی‌شده؟ مه‌سیما باتوام!


هنوز صدای خس خس تو گوشم زنگ می‌زد.


با شدت کنارش زدم و با اشک‌هایی که نمی‌دونستم از کی روی صورتم سرازیر شده بودن نالیدم.


- گمشو! فقط گمشو...چرا نبودی؟ یهو...کجا رفتی...


چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم که مایع سردی وارد دهنم شد.


خواستم حرفی بزنم که مایع وارد حلقم شد و احساس خفگی بهم دست داد.


به سرعت سرجام نشستم و کل آب رو به بیرون پاشیدم.


هوا رو به شدت به ریه‌ام بلعیدم و آروم بیرون فرستادم.


از نزدیکی زیادش حالم داشت بهم می‌خورد.


بی‌جون به پیرهنش چنگی زدم و بریده بریده گفتم:


- نز...نزدیکم...ن...نباش!


خواست اعتراضی کنه که به شدت پسش زدم و دوباره روی مبل دراز کشیدم.


دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم و چشم‌هام رو بستم.


خدایا این چه مصیبتی بود که بر سرم نازل شد!


بعد از چند لحظه سکوت آروم گفت:

- اتفاقی افتاده؟


حال حرف زدن نداشتم. بی‌توجه بهش یک پهلو شدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم.


- من یه لحظه رفتم چون مشکلی پیش اومده بود و به....


عصبی وسط حرفش پریدم.


- نمی‌خوام صدات رو بشنوم!




@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۱۰۲




چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم.


بغض راه گلوم رو بسته بود.


انگار نه انگار دو دقیقه پیش داشتم از ترس می‌مردم!


اونوقت این احمق...این احمقی که همیشه می‌گه من مواظبتم، کنارتم...


دقیقا همون لحظه، کدوم گوری غیب شده بود؟


دلم می‌خواست انقدر بزنمش، انقدر خال خال اون موهای بلندش رو بکنم تا کمی دلم خنک شه!


نفسم رو عصبی بیرون فرستادم.


بعد از ده دقیقه با حس اینکه به پهلوم داره فشار میاد؛


جا به جا شدم اما بهتر نشد که بدتر هم شد.


از جا بلند شدم و به مبل دستی کشیدم.


دستی به موهای شلخته‌ام کشیدم و نفسم رو بیرون فرستادم.


نیاز به کمی خواب داشتم تا حالم عوض شه!


به اطراف نگاهی انداختم. دوباره معلوم نبود کجا غیبش زده!


از جا بلند شدم و دستی به لباس‌هام کشیدم و زیرلب اداش رو در آوردم.


- من یه جا کار دااشتم..رفته بودم یه گوهی بخورم!


با همون اعصاب خوردی به سمت اتاقی که ته سالن به چشم می‌خورد حرکت کردم.


در نیمه باز اتاق رو کامل باز کردم و تو تاریکی دنبال کلید برق گشتم.


- کدوم گوری هستی!


با پیدا کردن برجستگی کلید روی دیوار محکم به سمت پایین فشردمش که اتاق روشن شد.


پشتم رو قوز کردم و به سمت تخت تک نفره‌ی گوشه‌ی اتاق حرکت کردم.


با دیدن شیشه‌های رنگی که شیشه پنجره رو قاب گرفت ابروهام به سمت بالا پرید.


- شبیه این خونه سنتی‌هاست!


با خستگی روی تخت دراز کشیدم.


- خدایا چقدر خسته‌ام!


چشم‌هام رو بستم و ریلکس کردم که با یادآوری موضوعی نفسم رفت.


این همون اتاقیِ که اون سایه سیاه توش بود!




@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۱۰۳



دست‌هام مشت شد.


از لای چشم‌هام به اطراف نگاه کردم.


چیز غیر عادی تو اتاق به چشم نمی‌خورد.


آروم روی تخت نشستم و خودم رو عادی نشون دادم.


آب دهنم رو محکم قورت دادم و با رنگی پریده و نفس‌های به شمارش افتاده به در نیم نگاهی انداختم.


چطور خودم رو بهش برسونم؟


نگاه دقیق‌تری به اتاق انداختم و یک پام رو از تخت پایین گذاشتم.


بیشترین سعی خودم رو می‌کردم تا کوچیک‌ترین صدایی از خودم در نیارم که خدایی نکرده اگر روحی اجنه‌ای توی اتاق بود نریزه سرم!


دومین پام وقتی قالیچه‌ی روی زمین رو لمس کرد نفسم رو آروم بیرون فرستادم.


همه‌چی خوبه...آروم باش...!


آروم سر جام ایستادم و دست‌هام رو پشت کمرم گره زدم.


با لبخند احمقانه‌ای که از ترس روی لب‌هام شکل گرفته بود؛


قدمی به سمت در برداشتم اما با شنیدن صدای قیژ مانندی که دقیقا از پشت سرم می‌اومد دل باد دادم.


کم مونده بود اشکم در بیاد.


دست‌هام یخ کرده‌ بودند


و هنوز در عجبم بودم که چطور با این حجم از استرسی که بهم وارد شده بود بچه‌ام رو از دست نداده بودم!


آروم نفسم رو بیرون فرستادم.


دمای بدنم بالا رفته بود و قطره‌های عرق بود که لا به لای موهام حرکت می‌کردند!


نگاه عاجزانه‌ای به در انداختم.


اگر یک قدم بلندِ دیگه برمی‌داشتم می‌تونستم از این مخمصه فرار کنم!


لعنت به من که همراه اون مرد پلید پا به این مکان گذاشتم!


تمام شهامتم رو جمع کردم تا قدم بعدی رو بردارم که در تود به خود جلوی چشم‌هام حرکت کرد و با صدایی گوش‌خراش به سرعت بسته شد!


وا رفتم. من اینجا می‌میرم!


من اینجا می‌میرم!


با حس گرمی قطرات اشک روی صورتم توانم رو از دست دادم


و قبل از اینکه روی زمین بیفتم خودم رو به تخت رسوندم.


پاهام رو تو شکمم جمع کردم و به نقش و نگارهای قالیچه خیره شدم.



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۱۰۴



اگر منتظر می‌موندم..بالاخره که اون مرد میومد؛ نه؟


چشم‌هام رو بستم و فقط منتظر موندم.


بعد گذشت چند دقیقه صدای قیژ بلند شد.


بی‌اختیار چشم‌هام رو باز کردم و سرم به سمت صدا چرخید.


با دیدن کمد چوبی و بسیار قدیمی که حالا درش نیمه باز شده بود چشم‌هام تار شد.


چرا دیدمش؟ چرا!


سریع چشم‌هام رو بستم و بلند زدم زیر گریه.


- من...م...من چیزی ندیدم...کمک! یکی کمکم کنه!


از شدت اشک‌هام، چشم‌هام می‌سوختند. رد داده بودم.


باید چیکار می‌کردم؟


به در کمد که لحظه به لحظه باز و بازتر می‌شد چشم دوختم.


خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه.


به در بسته نگاهی انداختم و به سمتش دویدم.


گور بابای بچه؛ خودم زنده بمونم!


دستگیره رو پایین کشیدم اما در باز نشد.


شروع کردم جیغ و داد کردن.


- باز شو پدرسگ، خدا لعنتت کنه! باز شو!!


اما با کنده شدن دستگیره ماتم برد.


- یعنی چی! دستگیره چرا در اومد!


به جای خالی دستگیره دست زدم.


دوباره اشکم در اومد. از حرص جیغی کشیدم.


- ادریس خدا لعنتت کنه. بخدا ببینمت همین دستگیره رو فرو می‌کنم داخلت!


به سمت کمد برگشتم که حالا کاملا باز شده بود.


با دیدن دسته مویی بلند و سیاه که روی زمین ریخته شد؛


سرجام میخکوب شدم و ناخودآگاه دستگیره کنده شده رو به سمتش پرت کردم که صدای جیغی تو اتاق پیچید



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۱۰۵



ناخودآگاه دستگیره کنده شده رو به سمتش پرت کردم که صدای جیغی توی اتاق پیچید.


ترسیده خواستم پناه بگیرم که با پایین پریدن جسم کوچک و تپلی از داخل کمد متعجب بهش خیره شدم.


توی همون محوطه کوتاه با پاهای کوچولوش می‌دویید به طوری که دسته موهای بلندش روی هوا شناور شده بودند.


دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم و کنجکاو روی زمین نشستم.


این چی بود؟


بالاخره بعد از دویدن‌های بسیار گوشه‌ی کمد خودش رو قائم کرد.


به در نیمه باز کمد خیره شدم.


ترسیده نگاهی به داخلش انداختم اما با فضای خالی رو به رو شدم.


یعنی مسبب تمام اون جیغ و فریادهام همین بچه بود؟


چهار دست و پا به سمت گوشه‌ی کمد رفتم که توی خودش جمع‌تر شد.


موهای پریشونم رو آروم پشت گوش زدم و بهش خیره شدم.


جثه کوچکی میان انبوهی از موهای وز و سیاهش محاصره شده بود.


با دیدن پاهای پر مو و کوچیکش به غیرعادی بودنش پی بردم.


به بدن لرزونش نگاهی انداختم و دو زانو نشستم.


هر طور که‌ نگاهش می‌کردم چیزی برای ترسیدن ازش وجود نداشت.


خودم رو جلو کشیدم و با لحن محبت‌آمیزی زمزمه کردم.


- هی..کوچولو!


تکون ریزی خورد و خس خسی کرد.


گردنم رو به سمت چپ کج کردم.


- تو کمد چیکار می‌کردی؟


جوابی نداد. با حس بی‌خطر بودنش آروم دستم رو به سمتش دراز کردم که...



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۱۰۶



آروم دستم رو به سمتش دراز کردم که با صدای آدریس به هوا پریدم و باعث شد تا اون موجود هم بترسه و چنگی به دستم بزنه.



به جای چنگش نگاهی انداختم و با اخم‌های در هم به عقب برگشتم که آدریس رو با سر و وضع خاکی دیدم.


- این چه وضعشه؟


با نگرانی به سمتم دوید و روی زمین نشست. دستی به صورتم کشید و با چشم‌های نگرانش رصدم کرد.


- حالت خوبه؟ صدای جیغت رو شنیدم... ببخشید نبودم. یه سری مشکل..


خواستم پسش بزنم که انگشت شستش رو زیر چشم‌هام کشید و بلافاصله تغییر روحیه داد.


با اخم‌های در هم و صورتی جدی من رو به سمت خودش کشوند.


- چرا گریه کردی؟


از خودم دورش کردم و "اوفی" زیرلب زمزمه کردم.


- هیچی! اون زمان که باید باشی نیستی، پس دیگه در مورد بقیه‌اش ازم نپرس!


شونه‌هام رو محکم چسبید.


- مه‌سیما بهت گفتم چی شده!


محکم تو چشم‌هاش خیره شدم و خواستم مقاومت کنم که شکستم داد.


رابطه چشمی رو قطع کردم و به ناچار زیرلب با تن صدای آرومی گفتم:


- وقتی یهو غیبت زد اومدم تو این اتاق تا استراحت کنم...بعد یهو فضا ترسناک شد و...


ادامه حرفم رو خوردم.


نگاهم میخ دستگیره کنده شده در شد. دوباره عصبی شدم.


محکم دستگیره رو گرفتم و رو به روی صورتش قرار دادم.


- وایسا ببینم..من هنوز بخاطر نبودنات نبخشیدمتا! اصلا کدوم گوری بودی. من چرا یهو دارم برای تو همه چیز رو تو۱یح میدم.


به حالت قهر پشتم رو بهش کردم.


ته دلم می‌خواستم مثل همیشه نازم رو بکشه و همین هم شد.


از پشت دست‌هاش رو دور شکمم حلقه کرد و دم گوشم گفت:


- ببخشید عزیزم...موضوعی نیست که بخوام توضیح بدم. فقط یه سری کار بی‌اهمیت بود که وقتم رو گرفت.


با حس رضایت از توضیحش دستگیره رو بالا آوردم و تو دستم چرخوندمش.


- تازشم..قرار بود وقتی دیدمت اینو فرو کنم داخلت.


آروم خنده‌ای کرد و گفت:


- دقیقا تو کجام؟


دستگیره رو کناری گذاشتم و خواستم ازش جدا شم که نگاهم به موهای اون موجود افتاد.


دست‌های آدریس رو باز کردم و به جلو خم شدم.


- هی...فکر کنم باید با این آشنا...


-جمیر!


متعجب سرم رو بلند کردم. اون اینو می‌شناخت؟




@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۱۰۷



متعجب سرم رو بلند کردم. اون اینو می‌شناخت؟


در سکوت بهشون خیره شدم که اون موجود کوچولو که حالا با اسم جمیر شناخته شده بود ایستاد و سرش رو پایین انداخت.


موضوع از چه قراره؟


خواستم حرفی بزنم که آدریس به سمتش رفت و چیزی رو آروم زمزمه کرد.


گوش‌هام رو تیز کردم.


- مگه قرار نشد همراه بقیه برگردی. پس اینجا چیکار می‌کنی؟


همراه بقیه؟


دست از مسخره بازی برداشتم و صاف نشستم.


با صدای بلندی آدریس رو مخاطب قرار دادم.


- همراه بقیه؟ کدوم بقیه؟ تو این بچه رو می‌شناسی؟


دستی به موهای بلندش کشید و ردیف دندون‌های سفیدش مشخص شد.


- بچه؟


خنثی بهش خیره شدم که دو تا دست‌هاش رو بالا برد و سرش رو پایین انداخت.


- باشه...باشه...با چشم‌هات سلاخیم نکن. جمیر همراه بقیه توی تمیز کردن خونه کمکم کردن اما مثل اینکه جمیر...


مثل قاشق نشسته پریدم وسط حرفش.


- آها! پس بگو..این همه منم منم کردنت سر خونه تمیز کردن همه‌اش کشک بود!


- نیروی کمکی از غیب برای خودت آورده بودی و نیم ساعت داشتی پیش من قمپز در می‌کردی؟


با غیض به سمت جمیر برگشت و لبخند مصنوعی زد.


- البته اگر یه سریا می‌ذاشتن...!


- جمیر چرا انقدر مو داره؟


به تخت تکیه داد و یکی از پاهاش رو روی زمین دراز کرد.


- به نژادش برمی‌گرده.


ابرویی بالا انداختم.


- یعنی مثل خودته؟


سرش رو به سرم نزدیک کرد.


- یعنی چی..؟


از لفظ "جن" مور مورم می‌شد ولی با دیدن چشم‌های شیطونش که مختص کرم ریختن درست تو همین موقعیت‌ها بود؛


با لحنی به نسبت بی‌خیال گفتم:


- جن!


- آره!


از جواب بی‌پرده و صریحش بدنم یخ کرد.


سرم رو بلند کردم و به جمیز کوچولو خیره شدم.


پس اون هم یک جن بود!



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۱۰۸



انگشت اشاره‌ام رو خم و راست کردم.


- خوب بقیه کجان؟


جمیر توی خودش بیشتر جمع شد و سرش رو خم کرد.


به سمت آدریس برگشتم و منتظر نگاهش کردم که دستی به موهاش کشید و از جا بلند شد.


- فرستادمشون همونجایی که بودن...


خم شد و دو تا زد روی سر جمیر و گفت:


- پاشو...باید تو رو هم ببرم.


احساس ناراحتی بهم دست داد.


بدجور این موجود پر مو و ترسیده نظرم رو جلب کرده بود!


یکم بیشتر خم شدم و به نقطه نامعلومی از صورتش که زیر موهای مشکیش پنهان شده بود زل زدم.


- نمی‌تونه اینجا بمونه؟


سرم رو بلند کردم و به صورت متعجب آدریس خیره شدم.


با سماجت گفتم:


- می‌خوام پیشم بمونه!


رو به روم زانو زد.


- اما نمی‌شه! باید برش...


حرفش رو قطع کردم.


- می‌خوام پیشم بمونه.


و با لجاجت تو چشم‌هاش خیره شدم.


چند لحظه به چشم‌هام خیره شد و بعد سرش رو برگردوند.


با حالت کلافه‌ای موهای پشت سرش رو بهم ریخت و صاف ایستاد.


- با اون چشم‌ها بهم نگاه می‌کنی و انتظار داری رو حرفت نه بیارم؟


ناخودآگاه لبخندی زدم که گفت:


- اما فقط تو بازه‌های زمانی کوتاهی می‌تونه پیشت بمونه..


از جا بلند شدم.


- انتظار نداشته باش بیست چهار ساعته کنارت باشه؛ می‌دونی دیگه زندگی متاهلی و...


سرش رو خم کرد و آروم زیر گوشم نجوا کرد.


- منم و یه هلوی رسیده...و کیه که از این هلو بگذره!


اخم‌هام تو هم رفت. دو بار به روش خندیدم پررو شد!


محکم زدم تو شکمش و آروم گفتم:


- مواظب باش پشم‌های هلو گیر نکنه تو گلوت...!



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730