#قسمت_۲۴
_دستم رو بر میدارم اگر جیغ بکشی قول نمیدم با ملایمت باهات برخورد کنم..
به دروغ سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم که دستش رو برداشت.
دهنم رو باز کردم و هوا رو به داخل بلعیدم تا حاج بابا رو صدا کنم که دوباره دستش رو دهنم نشست.
تو گلو خندید و گفت:
_فکر کردی من تو رو نمیشناسم؟
انگشتش رو روی بدنم سر داد و با همون صدای آروم و بم شدهاش گفت:
_من ریز به ریز تو رو از بَرَم.. فنچول!
فنچول با تمام نقطههاش تو چشمت مردک!
عصبی تکون خوردم که ساکت شد؛ با دست آزادش چیزی مثل کراوات مانند رو از گردنش در آورد و به سمته دیگهای پرت کرد.
با چشمهای گریون توی تاریکی بهش خیره شدم که سرش روی سینهام نشست.
_با اون چشمها نگاهم نکن.. من این همه مدت صبر نکردم که حالا امشب بخوام ازت دست بکشم!
بوسهای به سینهام زد که بدنم منقبض شد. وای..وای! خدای من!
هق زدم که لبش رو روی گردنم نشوند و بوسه عمیقی بهش زد.
_دوست دارم انقدر گردنت رو بمکم که رد بوسههام تا آخر عمر مثل یک مهر روی بدنت بمونه!
چشمهام درشت شد، پس اون...اون کبودیها!
سرم رو ازش برگردوندم و شوکه به دیوار خیره شدم.
این مرد هر شب تن و بدنم رو به بازی میگرفت اونوقت من فکر میکردم مریض شدم؟
خاک بر سر من...خاک بر سر من!
به زور پاهام رو تکون دادم و دیوانهبار سرم رو به طرفین تکون دادم.
سنگینیش رو کاملا روم انداخت و با صدای جدی گفت:
_نمیخوام اذیتت کنم، وقت نداریم پس...
کمرم رو بلند کرد و بین پاهام جا گرفت. با فهمیون کاری که میخواد بکنه روح از بدنم رفت.
نه...نه!
اشکهام شدت گرفت که بوسهای به چشمهام زد. آروم لبهاش رو به سمت سینههام برد و بوسههای ریزی روشون زد.
روی شکمم متوقف شد و نفسش رو بیرون فرستاد. بوسه عمیقی بهش زد و آروم به سمت وسط پام رفت.
خدای من نه..نه! اونجا نه!
از ته دل زار میزدم که دستش روی ممنوعهام نشست و من مردم.
از لمس دستهای اون شخص ناشناس مردم و زنده شدم!
با حرکت انگشتهاش روی ممنوعهام بدنم لرزید و من خوب میدونستم این لرزش از هوس نیست بلکه از ترسه!
خواستم پاهام رو بهم نزدیک کنم که به مچ دستم فشاری آورد که دردم گرفت.
_آروم باش فنچول..آروم..
با ایستادن ماشین همسایه نور به داخل اتاق تابید و من بدن لختش رو دیدم.
کی لخت شده بود؟
با دیدن رد قرمزی که از زیر گردن تا نافش کشیده شده بود لرزیدم.
یه خلافکار؟ دزد؟ قاتل؟ این شخص کی بود!!
با نشستن سرش میان موهام عطر سردش تو بینیم پیچید.
این عطر سرد!
سرش از بین موهام بیرون اومد و روی تخت جا به جا شد.
منو بیشتر کشوند سمته خودش و یک جورهایی بقلم کرد.
موهام رو نوازش کرد و با تک خندهای گفت:
_میدونی چقدر دلم میخواست اینکارها رو وقتی هوشیاری انجام بدم؟
به زور لبهام رو از هم باز کردم و کف دستش رو گاز محکمی گرفتم که با صدای آرومی گفت:
_محکمتر گاز بگیر تا حداقل وقتی نمیبینمت با این ردی که روی دستمه یادت بیوفتم.
@khabis_novel 👅💦