2733
2734
عنوان

رمان بچه ی من(راجب اجنه)

| مشاهده متن کامل بحث + 22489 بازدید | 455 پست

#قسمت_۱۹




ثانیه‌ای نگذشته بود که با جیغ و داد به سمتم هجوم اوردن.


همونطورکه زیر دست و پاهاشون در حال جون دادن بودم به سرشون دستی کشیدم و بریده بریده گفتم:


_بچه...ها یه لحظه بایستید تا...


با دیدنشون که اصلا به حرف‌هام توجهی نمی‌کنن با صدای بلندتری گفتم:


_یه لحظه بایستید الان بهتون می‌دم!


با ساکت شدنشون، آروم از زیر دست و پاشون بیرون امدم و کوله‌ام رو باز کردم،



بعد از اینکه به همشون شکلات دادم کم کم متفرق شدن و بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم.


این همه شلوغ بازی برای خاله‌اشون نبود بلکه برای شکلات‌های خاله‌اشون بود!


آروم از روی زمین بلند شدم و با لبخند شروع کردم به تکوندن مانتوم که با صدای مهناز سرجام خشک شدم.


_سلام خانم خانما! کجا بودی؟


آروم نفسم رو بیرون فرستادم و توی دلم همونطور که ادا اصول در می‌آوردم با صدای ارومی گفتم:


_دانشگا...


 هنوز "ه" آخر رو نگفته بودم که صداش رو روی سرش انداخت.


_حاج خانم این دختر تا این ساعت از روز دانشگاه چیکار می‌کنه؟ دوران من که این موقع از روز شب به حساب می‌اومد! زمونه عوض شده؟!


و این سراغاز دعوای دیگه‌ای بین حاج خانم و مهناز بود.


آروم روی زمین خم شدم و کوله‌ام رو روی دوش راستم انداختم و خواستم از صحنه جیم بزنم که صدای حاج خانم من رو به خودم آورد.


همونطور که چشم غره‌ای به سمت مهناز می‌رفت به سمتم برگشت


و با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت گفت:


_چادرت کو؟


متعجب به چادری که توی دستم بود اشاره کردم که اخم‌هاش رو توی هم گره زد و گفت:


_اونجا چیکار می‌کنه؟


گیج نگاهش کردم که همونطور آه و ناله کنان از جاش بلند شد و به سمتم اومد.


همونطور که چادر رو از توی دستم می‌کشید گفت:


_مگه نمی‌دونی خواهرهای عتیقه‌ات شوهر دارن؟ درسته الان کسی نیست اما خوبیت نداره بدون چادر وارد خونه بشی!


سرم رو خم کردم که چادر رو روی سرم گذاشت و


قبل از اینکه مهناز دوباره بهم گیر بده من رو راهی اتاقم کرد.


لبه‌های چادر رو گرفتم و وارد اتاق شدم. در اتاق رو بستم و به جیغ جیغ‌های مهناز گوش کردم.


با لبخندی که روی لب‌هام نشسته بود چادر رو از روی سرم برداشتم.


خواهر نداریم که؛ ناخواهری داریم اون هم از نوع ناخواهری‌های سیندرلایی!




@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
عزیزم همرو بزار من ک حسابی جذبش شدم

همرو که ۲۰۰قسمته امشب نمیشه😂اماتا اونجا ک خوابم نبره میزارم هرچن هنوز کامل نشده

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

#قسمت_۲۰




همونطور که لباس‌هام رو از تنم خارج می‌کردم روی تخت نشستم.


هرچند، دلیل رفتارهای مهناز با من تبعیضی بود که حاج بابا بینمون گذاشته بود.



اونطور که به گوشم رسیده بود مهناز خیلی دوست داشت درسش رو ادامه بده اما با مخالفت‌های حاج بابا رو به رو شده بود و تو همون زمان هم براش خواستگار اومد.


حاج بابا هم مهناز رو شوهر داده بود و تمام راه‌های پیش رو رو برای مهناز بست.


سری به نشونه تاسف تکون دادم و کش موهام رو باز کردم.


بعد از عوض کردن لباس‌هام پشت میز نشستم و


سر رسید جدیدم رو از توی کشو در آوردم و شروع کردم به نوشتن.


 

****


 

به خودم کش و قوسی دادم و از جام بلند شدم. با توجه به سر و صدایی که از پایین به گوش می‌رسید؛ انگار همه اومده بودن.


به سمت کمد لباس‌هام رفتم. بخاطر اینکه حتما شوهرخواهر‌هام میان باید چادر سر کنم.


دوباره لباس آستین بلند و دامن ۶ متری به روسری مخصوصم رو در آوردم.



بعد از اینکه شالم رو مومنی سرم کردم؛ چادرم رو برداشتم و نگاهی به اتاق انداختم.


برای احتیاط از اینکه بچه‌ها وارد اتاقم نشن و خرمن نزنن کلیدم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.


بعد از قفل کردن در کلید رو توی جیبم گذاشتم و از پله‌ها پایین رفتم.


همه اومده بودن و بساط میوه و چایی به راه بود!


سلام آرومی کردم و نگاهی به جمع خانوادگیشون انداختم.


با حس دینکه مثل همیشه تنها می‌مونم راهم رو کج کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.


برای اینکه حوصله‌ام سر نره صندلی رو به سمت پنجره کوچیک آشپزخونه بردم و


بعد از باز کردن پنجره روی صندلی نشستم. چشم‌هام رو بستم و روی صدایی که از بیرون می‌اومد تمرکز کردم.


زیاد با خانواده‌ی خودم جوش نمی‌خوردم،


جمعممون بیشتر به سمت خشکی می‌رفت تا صمیمیت!


هرچند، شاید اگر من هم الان شوهر داشتم می‌تونستم توی اون‌ جمع بشینم و توی یکی از بحث‌هاشون شرکت کنم.


نه اونها هیچ وقت به بودنم تمایلی نشون دادن و نه من حرفش رو پیش کشیدم.


حوصله سر و کله زدن با بچه‌هاشون رو هم نداشتم، پس فردا یه اتفاقی برای بچشون بیوفته تا ابد و ده بزنن تو سر من که " یکبار مه‌سیما خواست از بچه مراقبت کنه بچم فلان شد! "



با صدای پویان، بچه‌ی ماه چهره چشم‌هام‌رو بازکردم. سوالی نگاهش کردم که‌ موهای مواجش رو از روی چشم‌هاش کنار زد و با لحن بچگونه‌اش ازم تقاضای یک لیوان آب کرد.


از جام بلند شدم و با لبخند براش آب ریختم. بعد از خوردن آب از آشپزخونه بیرون رفت و دوباره شروع کرد به شلوغ کردن.


همون موقع حاج خانم اومد و با گفتن اینکه "سفره رو بنداز و شام و بیار" از آشپزخونه بیرون رفت.


مثل همیشه خودم به تنهایی سفره رو انداختم و شروع کردم به بردن ظرف ها و غذاها اینم جزو قانون های خونمون بود.  


از حاج خانم که‌اصلا نمی‌تونستم انتظار داشته باشم، بخاطر پا دردش همین که برامون غذا درست می‌کرد واقعا جای تشکر داشت.


ماه‌چهره و مهناز هم که اصلا! چون تا وقتی خودشون مجرد بودن همه‌ی اینکارها به عهده‌شون بود و حالا شوهر کردن این کارها افتاده رو دوش من


چون تا وقتی دختر دمه بخت هست باید از اینکار ها بکنه تا یاد بگیره


و جلوی خانواده شوهر سربلند بشه....




@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۲۱




کاملا درست حدس زده بودم!


امشب خانوادگی با هم می‌خوان اینجا چتر بشن و وقتی آذوقه غذایی ما رو تموم کردن برگردن خونه‌های خودشون.


همیشه همین بود، وقتی به وسط ماه می‌رسیدن یهویی فیلشون یاد هندوستان می‌کرد و به یاد خانوادشون میوفتادن.


از روی تاسف سری تکون دادم و روی تخت دراز کشیدم، البته من کی باشم که بخوام داخل این خونه حرف بزنم؟!


با صدای در تو جام نیم‌خیز شدم..هوم؟


با باز کردن در و دیدن بچه‌ها شوکه شدم.. بچه‌ها چرا اینجان؟


رو کردم به فاطیما گفتم:

_خاله قربونت بره..چرا شما اینجایین؟


دستی به موهای وزش کشید و گفت:

_مامانی گفته امشب بیایم پیش خاله مه‌سیما.


دود از سرم بلند شد، چقدر وقاحت!

لبم رو تر کردم و به دیوار خیره شدم. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!


_خاله جون..

مردد به اتاقم زل زدم..نفسم رو عصبی بیرون فرستادم و چشم‌هام رو بستم.


به ناچار گفتم:

_شما برید تو اتاق من بشینید..بچه‌ها! بشینید..باشه؟ به چیزی دست نزنیدها!


با اون چشم‌هایی که ازشون شرارت می‌بارید باشه‌ای گفتن و وارد اتاقم شدن.


هنوز لحظه‌ای نگذشته بود که صدای جیغ و دادهاشون بالا رفت.


دستم رو روی صورتم گذاشتم و برای دو دقیقه سرجام ایستادم.

_واقعا غیرقابل تحمله این وضع... واقعا!!


با عصبانیت به سمت پایین دویدم. با دیدن نور ضعیفی که از سمت آشپزخونه می‌اومد؛


واردش شدم. با دیدن حاجیه خانم که در حال جمع و جور کردن ظرف‌هاست اروم به سمتش رفتم.


_حاجیه خانم؟

هینی کشید و سریع به سمتم برگشت. با دیدنم چشم‌هاش رو بست و گفت:


_ترسیدم دختر..این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟


این دست و اون دست کردم. اگر بگم نمی‌خوام بچه‌ها تو اتاقم باشن دعوام نکنه؟ نگه چقدر افسارگسیختم؟!


_چی‌شده مه‌سیما؟

تو چشم‌هاش زل زدم و با پایین‌ترین تن صدا گفتم:


_میشه بچه‌های مهناز و ماه‌چهره برن اتاق خودشون؟

_چی؟


با انگشت‌هام بازی کردم.

_بچه‌هاشون رو فرستادن اتاق من تا با من بخوابن. من نمی‌تونم...میشه بهشون بگی بچه‌هاشون رو خودشون نگه دارن؟!


دستمال سفره رو روی میز گذاشت و گفت:

_چه اصراریه؟ این همه مدت پیششون بودن حالا یه امشب اومدن پیش خاله‌اشون.


_اما..

_حالا بذار یه شب راحت باشن..آسمون به زمین نمیاد که دختر!


اخم کمرنگی کردم..راحتی اونها رو به راحتی من ترجیح می‌ده..مثل همیشه!


با ناامیدی خواستم برگردم که صدای حاج بابا اومد.

_چی شده؟



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
2731

#قسمت_۲۲



آروم به سمت حاج بابا برگشتم.

سوالی بهم نگاه کرد که جا خوردم.


من جرعت نداشتم براش قضیه رو توضیح بدم. من..من نمی‌تونم!


_چرا این وقت شب پایینی؟!

خواستم با گفتن "هیچی" مثل همیشه ساکت به سمت اتاقم برم


اما حاجیه خانم همونطور که شونه‌ سمت چپش رو ماساژ می‌داد گفت:


_اومده به من می‌گه بچه‌های ماه چهره و مهناز چرا تو اتاقشن! مگه خودشون اتاق ندارن...


ترسیده پریدم وسط حرف حاجیه خانم.

_ااا من..من اینطوری نگفتم که...


زیرچشمی به صورت جدی حاج بابا نگاه کردم و زیر لب گفتم:


_من فقط گفتم چرا پیش مادر پدرشون نمی‌خوابن و اومدن..


حرفم رو نصفه نیمه قطع کردم. بغض کرده بودم، خوب که چی مه‌سیما؟ ته این حرف‌ها چی می‌تونه باشه؟


فوقش حاج بابا هم بخواد حرف‌های حاجیه خانم رو تکرار کنه دیگه!


بی‌رمق سرم رو پایین انداختم.

_چیزی نیست.. حاجیه خانم درست می‌گه فقط همین یک شبه دیگه..


لبخندی زدم.

_من می‌رم تو اتاقم، شب بخیر.


خواستم از آشپزخونه خارج شم که صدای حاج بابا متوقفم کرد.


_مه‌سیما درست می‌گه، بچه‌ها چرا اونجان؟ مگه خودشون مادر پدر ندارن؟!


با دهنی که کم مونده بود از تعجب باز بشه به سمتشون برگشتم.


حاج بابا دستی به موهای جوگندمیش کشید و گفت:


_بچه‌ها رو بفرست پایین من درستش می‌کنم.


_اما حاجی..


حاج بابا به حاجیه خانم خیره شد که حاجیه خانم سری تکون داد و مشغول کارش شد.


برای اولین‌بار تو کل زندگیم به حرفم گوش داده بودن و تازه باهاش موافقت هم کرده بودن.


از شدت ذوق نمی‌دونستم باید چیکار کنم! با خوشحالی به سمت اتاقم رفتم و با شادی گفتم:


_بچه‌ها برید پایین حاج بابا کارتون داره.

با خالی شدن اتاقم نفس عمیقی کشیدم.


دست‌هام رو از هم باز کردم و با خوشحالی روی تخت نشستم.

_آزادی!


از شدت خوشحالی بغض کرده بودم، باورم نمی‌شد!


بالشتم رو تو بغل گرفتم و رو تخت دو سه تا غلت خوردم.


وای!وای!وای!


با حس بوی بدی که از بدنم می‌اومد چینی به بینیم انداختم.


چی بهتر از یه حموم آخر شبی!


وارد حموم اتاقم شدم و یه دوش سرپایی گرفتم که حالم جا اومد.


با لبی خندون حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.


به سمت کمد لباس‌هام رفتم که با شنیدن صدایی خون تو رگ‌هام خشک شد.


_چه خوش بو..


با ترس به عقب برگشتم که با دیدن سایه‌ای گوشه دیوار نفسم بند اومد.



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۲۳





با ترس به عقب برگشتم که شخصی رو تکیه داده به دیوار دیدم.


آب دهنم رو قورت دادم، یه دزد؟!


نکنه این هم مثل من از نردبون اومده بود بالا؟


تو دلم لعن و نفرینی به خودم فرستادم، نگاهی به پنجره اتاق انداختم.


اما با دیدن قفل بودن پنجره نفسم رفت. پنجره که بسته بود پس چطور..؟


ترسیده کمی به سمت در رفتم که یک قدم بهم نزدیک شد.


صورتش مشخص نبود. نگاهی به در انداختم، حتی اگر بخوام به سمتش بدوم هم می‌تونه بهم برسه.


نفسم رو آروم بیرون فرستادم، شاید همه اینها یک خوابه! آخه..آخه این چطور وارد اتاقم شده؟


آب دهنم رو قورت دادم و با صدای آرومی پرسیدم.


_تو کی هستی؟ چطور وارد اتاقم شدی؟


دو قدم جلو اومد، ترسیدم.


برسم رو از روی میز گرفتم و جلوش گارد گرفتم. دبگه نمی‌تونستم لرزش صدام رو کنترل کنم.


_گفتم چطور اومدی تو اتاق من! نیا جلو اگ..اگه بیای جیغ میزنم!


صدایی نیومد. یکم به سمتش متمایل شدم که جلوم ظاهر شد.


فکم قفل شده بود، چطور..چطور..

با ناباوری سرم رو بلند کردم که دستش روی چشم‌هام قرار گرفت.


از سردی دست‌هاش به خودم لرزیدم. از آلاسکا اومده بود؟


ناخودآگاه دهنم مثل ماهی باز و بسته شد.

_و..ولم..کن


رفته رفته صدام بلندتر شد که دستش رو روی دهنم گذاشت.


ثانیه‌ای بعد هرم گرم نفس‌هاش رو کنار گوشم حس کردم.


_بالاخره مال منی..


با زدن این حرف آب دهنم رو به زور قورت دادم. از شدت استرس و حمله عصبی دست و پاهام می‌لرزید.


این کی بود؟ اصلا چطور اومد تو اتاق من.. لابد از در و‌دیوار که رد نشده!


تکونی به خودم دادم و تو دست‌های بزرگش جیغ کشیدم. بدرک که حاج بابا ممکن با دیدن این مرد تو اتاق دربارم فکر بد کنه!


بدرک که باز کتک می‌خورم، من فقط می‌خوام از دست این مرد که معلوم‌ نیست می‌خواد چه بلایی سرم بیاره فرار کنم!


شروع کردم به ورجه وورجه کردن که پشتم قرار گرفت و دستی که روی چشم‌هام بود رو برداشت.


آروم دستش رو دور کمرم قلاب کرد و منو از روی زمین بلند کردم.


از ته دلم توی دست‌های بزرگش جیغ زدم اما هیچ صدایی ازم خارج نمی‌شد.


روی تخت پرتم کرد که خیز گرفتم. حوله از روی تنم افتاد.


به سمت در دویدم که از پشت دست‌های بزرگش دور شکمم پیچیدن.


_کجا با این عجله؟!


به شدت من رو روی تخت خوابوند و دوتا پاهام رو بین پاهاش قفل کرد.


دو تا دست‌هام‌رو با یک دست بالای سرم نگه داشت. از شدت شرم چشم‌هام رو بستم و ناخودآگاه به گریه افتادم.


من الان کاملا لخت جلوی یک نامحرم دراز کشیده بودم و اون با بی‌شرمی وجب به وجب تنم رو رصد می‌کرد!




@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۲۴



_دستم رو بر می‌دارم اگر جیغ بکشی قول نمی‌دم با ملایمت باهات برخورد کنم..


به دروغ سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم که دستش رو برداشت.


دهنم رو باز کردم و هوا رو به داخل بلعیدم تا حاج بابا رو صدا کنم که دوباره دستش رو دهنم نشست.


تو گلو خندید و گفت:

_فکر کردی من تو رو نمی‌شناسم؟


انگشتش رو روی بدنم سر داد و با همون صدای آروم و بم شده‌اش گفت:


_من ریز به ریز تو رو از بَرَم.. فنچول!


فنچول با تمام نقطه‌هاش تو چشمت مردک!


عصبی تکون خوردم که ساکت شد؛ با دست آزادش چیزی مثل کراوات مانند رو  از گردنش در آورد و به سمته دیگه‌ای پرت کرد.


با چشم‌های گریون توی تاریکی بهش خیره شدم که سرش روی سینه‌ام نشست.


_با اون چشم‌ها نگاهم نکن.. من این همه مدت صبر نکردم که حالا امشب بخوام ازت دست بکشم!


بوسه‌ای به سینه‌ام زد که بدنم منقبض شد. وای..وای! خدای من!


هق زدم که لبش رو روی گردنم نشوند و بوسه عمیقی بهش زد.


_دوست دارم انقدر گردنت رو بمکم که رد بوسه‌هام تا آخر عمر مثل یک مهر روی بدنت بمونه!


چشم‌هام درشت شد، پس اون...اون کبودی‌ها!


سرم رو ازش برگردوندم و شوکه به دیوار خیره شدم.


این مرد هر شب تن و بدنم رو به بازی می‌گرفت اونوقت من فکر می‌کردم مریض شدم؟


خاک بر سر من...خاک بر سر من!

به زور پاهام رو تکون دادم و دیوانه‌بار سرم رو به طرفین تکون دادم.


سنگینیش رو کاملا روم انداخت و با صدای جدی گفت:


_نمی‌خوام اذیتت کنم، وقت نداریم پس...


کمرم رو بلند کرد و بین پاهام جا گرفت. با فهمیون کاری که می‌خواد بکنه روح از بدنم رفت.


نه...نه!

اشک‌هام شدت گرفت که بوسه‌ای به چشم‌هام زد. آروم لب‌هاش رو به سمت سینه‌هام برد و بوسه‌های ریزی روشون زد.


روی شکمم متوقف شد و نفسش رو بیرون فرستاد. بوسه عمیقی بهش زد و آروم به سمت وسط پام رفت.


خدای من نه..نه! اونجا نه!

از ته دل زار می‌زدم که دستش روی ممنوعه‌ام نشست و من مردم.


از لمس دست‌های اون شخص ناشناس مردم و زنده شدم!


با حرکت انگشت‌هاش روی ممنوعه‌ام بدنم لرزید و من خوب می‌دونستم این لرزش از هوس نیست بلکه از ترسه!


خواستم پاهام رو بهم نزدیک کنم که به مچ دستم فشاری آورد که دردم گرفت.


_آروم باش فنچول..آروم..


با ایستادن ماشین همسایه نور به داخل اتاق تابید و من بدن لختش رو دیدم.


کی لخت شده بود؟

با دیدن رد قرمزی که از زیر گردن تا نافش کشیده شده بود لرزیدم.


یه خلافکار؟ دزد؟ قاتل؟ این شخص کی بود!!


با نشستن سرش میان موهام عطر سردش تو بینیم پیچید.


این عطر سرد!


سرش از بین موهام بیرون اومد و روی تخت جا به جا شد.


منو بیشتر کشوند سمته خودش و یک جورهایی بقلم کرد.


موهام رو نوازش کرد و با تک خنده‌ای گفت:


_می‌دونی چقدر دلم می‌خواست اینکارها رو وقتی هوشیاری انجام بدم؟


به زور لب‌هام رو از هم باز کردم و کف دستش رو گاز محکمی گرفتم که با صدای آرومی گفت:


_محکم‌تر گاز بگیر تا حداقل وقتی نمی‌بینمت با این ردی که روی دستمه یادت بیوفتم.




@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
2738

#قسمت_۲۵



بوسه‌ای به موهام زد و روی تخت خمم کرد.

برای لحظه‌ای دست‌هام رو ول کرد که محکم به موهاش چنگ زدم.


با لمس‌ موهای بلندی محکم کشیدمشون. با دیدن نوار بلندی توی دستش موهاش رو بیشتر کشیدم و با چشم و ابرو تهدیدش کردم.


بی‌خیال دستش رو از رو دهنم برداشت و به جاش محکم با همون نوار که حالا متوجه شدم کرواته دهنم رو بست.


_با اینکه نمی‌خواستم اذیتت کنم اما خودت خواستی.


محکم دو تا دست‌هام رو گرفت و از موهاش آزاد کرد و کمرم رو به سمت بالا فرستاد.


با حس چیزی روی ممنوعه‌ام چشم‌هام رو بستم. وای خدایا وای خدایا


خودت کمکم کن خدیا همونی نباشه که فکر می‌کنم خدایا!


اما با فرو رفتن چیز دردناکی بین پام صدای جیغ بلندم توسط کروات خفه شد.


از شدت درد کم کم چشم‌هام تار شد که بوسه‌اش رو روی گردنم حس کردم و صداش آخرین چیزی بود که به گوشم رسید.


_دیگه تماما مال خودمی!


چشم‌هام روی هم افتاد و از هوش رفتم.


****


آروم چشم هام و باز کردم که نور خورشید چشم‌هام و زد!


از پهلویی به پهلوی دیگه شدم که زیرشکمم تیر وحشتناکی کشید.


_آخ


با درد آروم روی تخت نیم خیز شدم و پتو رو زدم کنار که با روتختیه خونی مواجه شدم!


با بی‌حالی دستم رو رو چشم‌هام گذاشتم. چرا انقدر زود؟


دستم رو به زیر شکمم رسوندم و آروم ماساژش دادم.


همونطور که از درد زیاد خم شده بودم از تخت پایین اومدم و رو تختی رو جمع کردم.


خرامان خرامان به زور شروع کردم به حرکت کردن.


نفسم رو عصبی بیرون فرستادم. چقدر درد دارم خدایا...هیچ موقع اینطور نبوده!


وارد حموم شدم و رو تختیرو گوشه‌ای انداختم. آروم لباس خوابی که نمی‌دونم کی تنم کرده بودم رو در آوردم و آب گرم و باز کردم.



بعد از شست و شو آروم از حموم بیرون اومدم.


بعد از پوشیدن لباس‌هام پد رو گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.


تقویمم رو از روی میز عسلی برداشتم. این ماه چرا انقدر زود شدم؟



سرم رو خاروندم.. نکنه به همون لکه‌های روی گردنم ربط داشته باشه؟



سری تکون دادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم که بوی همون عطر و حس کردم.


با ویبره رفتن گوشیم آروم گرفتمش و وارد تلگرام شدم.


از گروه چت دانشگاه بود.


هیچ وقت توش هیچ پیامی نمی‌دادم و اعلام حضور نمی‌کردم؛


چون واقعا حوصله‌ی مسخره بازی‌های نگین رو نداشتم!


بی‌حوصله نگاهی به پیام‌ها انداختم که با پیام یکی از بچه‌ها مواجه شدم.


_بچه ها مولایی گفته امروز کلاس نداریم.


@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۲۶




و سیل پیام‌های بچه‌ها بود که داشتن به جون مولایی دعا می‌کردن!


بی‌حال گوشی رو روی زمین گذاشتم و جنین وار توی خودم جمع شدم.


برای من که فرقی نمی‌کرد، چه می‌اومد چه نمی‌اومد نمی‌تونستم امروز دانشگاه برم چون


به احتمال نود و نه درصد با مانتوی گلگون برمی‌گشتم خونه!


بعد از سه ساعت خوابیدن آروم از جا بلند شدم.


هنوز راه رفتن برام سخت بود اما خودم رو خوب نشون می‌دادم.


رنگ و روم پریده بود و هر چقدر می‌خواستم شاداب به نظر بیام نمی‌تونستم!


داشتم از پله‌ها خیلی آروم پایین میومدم که صدایی نظرم رو جلب کرد.


_زینب چرا به حرفم گوش نمیدی!


_نه حاج آقا من قبول نمی‌کنم اون دو تا دختر رو زود شوهر دادی این یکی رو نمی‌ذارم!


گوش‌هام تیز شد. موضوع بحثشون منم؟


نگاهی به اینور و اونور انداختم و همونجا آروم روی پله نشستم.


چشم‌هام از درد بسته شدن اما گوش‌هام رو تیزتر کردم.


حس کردم این مکالمه یه ربطی به من داره!


_زینب!


_این رسم خانوادگیت رو بذار کنار این دختر ۲۱ سالشه.


_زینب خودت می‌دونی این هیچ ربطی به رسم نداره!


برای لحظه‌ای ساکت شدن که حاجیه خانم با صدای ناراحتی گفت:


_هنوز چیزی اتفاق نیوفتاده که مرد! اون مال خیلی وقت پیش بود.


_ولی من حسش می‌کنم!


_از کجا معلوم مرد؟ شاید مرده شاید از بین رفته شاید...


_زینب چرا متوجه نمی‌شی؟ من حسش می‌کنم. هر شب می‌رم تو اتاقش و می..


_آله؟ اینجا چلا نششتی؟


با ترس به پشت برگشتم که نیلوفر رو دیدم.


چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و نفسم رو اروم بیرون فرستادم.


هووف..خاله فدات بشه یکم دیرتر می‌اومدی!


تو بقلم گرفتمش و گفتم:


_هیچی خاله!! فدات بشم بیا بریم صبحانه بدم نیلوفر خانممون بخوره!


و به سمته آشپزخونه رفتم.


لعنتی!


اگه فقط یکم دیرتر این بچه اعلام حضور می‌کرد می‌تونستم بیشتر گوش بدم!


استغفرللهی زیرلب گفتم، همین یه ل گوش ایستادن رو تا حالا انجام نداده بودم که


حالا به حول قوه الهی دارم انجام می‌دم!



وارد آشپزخونه شدم که دیدم حاج خانم و حاج بابا سرشون مشغول یک کاریه.


حاج بابا چایی بدست نگاهی بهمون انداخت و دوباره مشغول خوندن روزنامه شد.


آروم خم شدم نیلوفر رو بذارم روی صندلی که دوباره احساس دردی پایین شکمم کردم.


صورتم جمع شد و به زور خودم رو کنترل کردم که چیزی نگم!


نیلوفر رو گذاشتم روی صندلی و آروم کمرم رو صاف کردم که صدای حاج بابا به گوشم خورد.


_چیزی شده؟


با خجالت سریع به سمتش برگشتم.


همیشه وقتی عذر می‌شدم نمی‌ذاشتم کسی بفهمه اما ایندفعه نمی‌دونم چرا انقدر دردش زیاد شده بود.


سرم رو پایین انداختم و گفتم:


_ن...نه چیزی نشده دیشب یکم بد خوابیدم!


و سره جام نشستم اما متوجه نگاه زیر چشمی حاج بابا روی خودم بودم.


اما چرا؟!




@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
نه عزیزم میزارم ولی حس کردم کسی نمیخونه

منه ترسو دلم نیومد نخونم دارم میخونم

گویند علی میزده صد وصله به کفشش،ای کاش دل خسته ی من کفش علی بود (میشه برای سلامتی امام زمان صلوات بفرستی)مرسی گل😍

#قسمت_۲۷



چند هفته‌ای از اون روز می‌گذشت.


ماه‌چهره و مهناز هم کاسه کوزشون رو جمع کرده بودن و به خونه هاشون برگشته بودن.


دوباره زندگی روال سابق خودش رو در پیش گرفته بود.


از خونه می‌رفتم دانشگاه و مستقیم برمی‌گشتم خونه!


از پنجره به بیرون خیره شدم.


تنها چیز عجیبی که وجود داشت و هنوز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود؛


درد اون روز من بود.


بعد از خونریزی که چند ساعت بعد از بیدار شدنم داشتم، دیگه هیچ اتفاقی برام نیوفتاد!


حتی درد هم از بین رفته بود و انگار نه انگار داشتم جان به جان آفرین تسلیم می‌کردم!


همین هم جای تعجب داشت!


به اواخر بهمن نزدیک می‌شدیم


و بچه‌های تنبل کلاس هم می‌خواستن از اول اسفند دیگه نیان!



من ساز مخالف بچه ها بودم.


نه به علت خرخونی!


بلکه اگر کلاس‌ها رو تعطیل می‌کردیم منم دیگه نمی‌تونستم از خونه بیام بیرون و همین هم برام ناراحت کننده بود.


اما از یک طرف هم خوب بود!


می‌تونستم کل روز رو مثل خرس بخوابم.


جدیدا احساس خواب آلودگی زیادی می‌کردم و دوست داشتم زیاد بخوابم.


به طوریکه داد حاج خانم رو هم در آورده بودم.


تنها آدم مشکوک توی خونمون که عکس  العملی به این رفتارم نشون نمی‌داد


و فقط با چشم‌هاش منو می‌پایید حاج بابا بود!


واقعا توی کارش مونده بودم.


شبیه کارآگاه‌ها همه‌اش چشم‌هاش روی من بود که...


کجا می‌رم؟ چیکار می‌کنم؟کی میام؟؟


حالا شاید هم من زیادی حساس شده بودم!


دست از نوشتن برداشتم و به صندلی تکیه دادم که بوی خوبی به مشامم رسید.


اووووم عجب بوییه!


از سره جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.


وارد آشپزخونه شدم؛ با دیدن حاج خانم که مشغول سرخ کردن بادمجونه، تعجب کردم.


دوباره بو کشیدم.


واقعا این بوی خوشمزه از بادمجونه؟!


همون بادمجونی که من ازش متنفر بودم؟



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز