به ازدواج نیست
ازدواج کردم خواهرم سمی تر شد. از من بزرگتره و ازدواج کرده ولی خیلی اذیت میکنه. مثلا زنگ زده بود به مادرشوهرم بهش گفته بود خواهرم خیلی لاغره چیزی بهش نمیدید بخوره! از حسودیش این حرف را زد. آخه خودش خیلی چاقه.
یا زنگ میزنه به شوهرم و چرت و پرت میگه. و شوهرم را عصبانی میکنه. اگر خانه مادرم برم و اون هم بیاد. به من میگه برو خونه خودت اینجا نباش. میخواهیم راحت باشیم. یا مثلا یک بار گفته بود تو یک روز بچه ات میمیره.
یا به شوهرم میگه زن و بچه ات افسردگی دارند خودکشی میکنند! میشه میخواد برای من مشکل درست کنه.
حتی توی فامیل بودیم گفته بود بچه من بیش فعالی داره! و خیلی شیطونه! دروغ میگفت. حتی یک بار به من گفت که تو بچه ات مدرسه بره نمیتونه سواد یاد بگیره.
وقتی میخواد عکس چاپ کنه. میره عکسی را چاپ میکنه که من توش بد افتادم.
مادرم میخواد داماد ها و دختراش را با هم دعوت کنه ولی خواهرم میگه اصلا. ما فقط میخواهیم خودمون باشیم. به من میگه شما نیاید.
هر وقت میاد خونه ما کل خونه را میگرده. و عکس میگیره.