داستان زندگیم قسمت اول
شب از نیمه گزشت و سحر شد
همه در خواب بسر میبرن و من در حال فکر کردن به ده سال پیش تا کنون ....
روزهای خوب و بدی که داشتم مرور میکنم
روزهای بد ؛ تلخ ؛ سخت میچربه به روزهاب خوب
مگه میشه یه آدم ده سال توی زندگیت باشه و یه خاطره خوب ازش نداشته باشی!
من سعی میکنم کامل و بدون اینکه طرف خودم باشم داستان زندگیمو بنویسم فقط بدونید تا کفشهای کسی رو نپوشید و باهاش راه نرفتید نمیتونید اون رو قضاوت کنید
وقتی به زندگیم فکر میکنم به ده سالی که گزشت فکر میکنم یجاهایش آه میکشم و در سکوت و اشک ازشون رد میشم تا بیشتر از این روحم در عذاب غرق نشه ...
مرداد سال ۹۰ بود که مادرم گفت پسر داییت اومده خواستگاریت ، ما رفت و آمد خانوادگی نداشتیم
شناختی ازش نداشتم و شب که اومد و حرف زدیم بنظرم انسان بدی نیومد
خانوادم همه چیو براش ساده گرفتن
نه طلا خرید
نه جشن عقدی
با سیصد سکه شدم زن عقدی کسی که دوهفته پیش اومده بود خواستگاریم
منم آدم سخت بگیری نبودم....