الان که فکر کردم دیدم خیلی بیشتر از 2مورد تجربه کردم. ولی این دوتا رو مینویسم برات.
خوب بود: خیلی سال پیش مثلا 14-15 سال پیش. یه آقای درویشی که از من بزرگتر بود و کرامات هم داشت. خیلی زود انرژی منو میگرفت. حتی تو یه شهر نبودیم و همدیگرو نمیدیدیم. ولی اون از همچی خبر داشت. حس من رو درست میفهمید. مثلا جایی دلم گرفته بود یهو زنگ میزد دقیقا میدونست از چی دلم گرفته و کمکم میکرد. یک نیمچه خواستگاری هم بعدها از من کرد که جوابم منفی بود و تمام شد.
خوب نبود: 10-11 سال پیش . باز با یکی آشنا شدم. 5جلسه اول خوب بود خیلی دلبسته ام کرد. یهو بد شد. من دختر خانواده بودم. بهشون معرفی کردم. شروع به معاشرت کردیم یهو اون خودشو کشید کنار.(البته الان که دارم مینویسم هزارهزارهزار مرتبه خداروشکر که با این ازدواج نکردم)
آره. بعد همین که میگی. یهو مدت طولانی نبود. من بیخیالش میشدم. مثلا به خواستگار دیگه ای داشتم فکر میکردم یهووووووو پیداش میشد. قشنگ با اعصابم بازی میکرد. من بهش فکر میکردم. تو ذهنم باهاش حرف میزدم. باهاش تو ذهنم کات میکردم. مدتها میگذشت یهو پیامک میداد حال و احوالپرسی.
هیچوقت منو به خونواده اش معرفی نکرد. هیچوقت نگفت دوستم داره. هیچوقت جلو نیومد.