خواهرم 31سالشه یه دختر 13ساله داره با یه پسر 5ساله تو سن 17سالگی با یه آقایی آشنا شد که هیچی از خودش نداشت ولی اونموقعها تو شرکت پسرعموش کار میکرد و دستش به دهنش میرسید با تموم مخالفتهای خانوادم ابجیم راضی نشد و گفت یا رضا یا خودمو میکشم
با اجازه استارتر میشه برا ارزوی تو دلیم نفری ۳ صلوات بفرستید❤🙂
باز آمد شوهر بی بهانه، با ادایی کودکانه، هیکلی چون استوانه می کند غر غر به خانه، یادم اید روز اول، گردنش کج، دست و پا شل . پیش بابا موش میشد سر خیس تا گوش میشد . دختری افتاده بودم مهربان و ساده بودم نرم و نازک، شاد و چابک. چشمهایم همچو اهو، عطر موهایم چو شب بو . می شنیدم از لب او حرفایی همچو جادو : من غلام خانه زادت، جان دهم هر دم به یادت، گر نیایی خانه ی من می گریزد روحم از تن . بعد از آن گفتار زیبا خام گشتم من همان جا . شد به پا جشن عروسی کیک و شام و دیده بوسی . بعد از آن دیگر ندیدم هرگز آن اوقات بی غم . قسمتم یک مرد جانی ، اندکی لوس و روانی ، بی اراده همچو یابو، پرخور و مغرور و پر رو . بشنو از من جان خواهر، هر که کرد این دوره شوهر ؛ خاک بر سر گشت و حیران . شد پشیمان شد پشیمان شد پشیمان......
شوهرشم ادعاش میشد که خیلی عاشقشه و هربار عموم و بابام باهاش صحبت میکردن و از سن کم ابجیم و..مخالفتا میگفتن میگف خوشبختش میکنم نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره
ای ساربان آهسته ران که آرام جان گم کرده ام /آخر شده ماه حسین من میزبان گم کرده ام/در میکده بودم ولی بیرون شدم از غافلی /ای وای از این بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام/پایان رسد شام سیه آمد حبیب منظره/اما خدا حالم ببین من یار را گم کرده ام/ای وای از این غوغای دل از دلبرم هستم خجل/وقت سفر ماندم به گِل من کاروان گم کرده ام/نعمت فراوان دادی ام منت به سر بنهادی ام/اما ببین نامردی ام صاحب زمان گم کرده ام/من عبد کوی عشقمو من شاه را گم کرده ام/آقا تو را گم کرده ام /دل بشنو این نامه چنین/با خون دل ای مه جبین/ اما ببین بخت مرا نامه رسان گم کرده ام/شرمنده ام اما بگم آقا تو را گم کرده ام