بابام وقتی خواهرزادمو دید انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه همه چیو فراموش کرد خواهرم تا مدتها معذب بود و هربار میومد به خواست شوهرش بیشتر از یه شب نمیموند
تا اینکه ابجیم اومد شهر خودمون و نزدیک به هم بودیم اون هر روز میومد و سراغ شوهرشو ک میگرفتیم میگفت خونست بابام میگفت چیشده که سر کار نمیره؟ هر بار یه بهونه ای جور میکرد ولی قشنگ مشخص بود که چقدر پشیمون شده
منم دیدم ابجیم هیچی نمیگه و فقط سکوت از خونه زدم بیرون ک بهم پیام داد قسم داد به هیشکی هیچی نگم فرداش اومد گفت دیگه نمیکشم دلم میخواد راحت شم از دستش میخوام طلاق بگیرم منم که دیده بودم وحشی بازیشو گفتم یروز زودتر فقط ...
ابجیم هربار میگفت پس کی میری سرکار کرایه و قسط و هزار کوفت دیگرو از کجا جور میکنی و چقدر از خودمو بچه هام بگیرم و تو عین خیالتم نباشه یه دعوایی راه مینداخت که تو مگه چی تو زندگیت کم داری خون به دل من میکنی