2726
عنوان

داستان زندگی " ستاره" دختر ۲۷ ساله

45465 بازدید | 123 پست

سلام نی نی سایتیا 🖐

این داستان صد در صدش واقعیه و سرگذشت یکی از اطرافیان خیلی خیلی نزدیک من هستش.

داستان از قبل تایپ شده و صبوری کنید تا بذارم . 

فقط اعلام حضور کنید ببینم اگه هستید بذارم 😍

نی نی یار های عزیز لطفا نترکونید چون منشوری نیست 💚💜💛💙

خیلی چیز ها تغییر می کنند و می گذرنداما طعنه زدن همیشه در یاد می ماند

هلووو بپر توگلوووو😁💟

دختر نازم با اومدنت دنیای منو باباییو قشنگ تر کردی فدات بشم من♡میبینم روزی بیاد که با خرابکاریات عصبانی بشم ازت ولی بعد با اون لبخند نازت خودمم خندم بگیره،میبینم روزیو که بیای منو باباتو ازهم جدا کنی بگی این آقا شوهر خودمه و منو از حسودی بچرونی😁😂یه روزی میاد که با تمام تلاشت موفق ترین بشی🌱😄بهت قول میدم جوری بزرگت کنم که هر وقت مشکلی پیش اومد برات فقط به منو بابات بگی نه به غریبه دیگه🙂🌱❤میشه یه صلوات واسه منو دخترمو باباش بفرستی مرسی گلی جون😊

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

سلام من ، ستاره هستم . ستاره اسم واقعیم نیستا اما شما ستاره صدام کنید.

ماجراهای زندگی من دقیقا از روزیکه به دنیا اومدم شروع شد وقتی به دنیا اومدم که پدر و مادرم با همدیگه قهر بودن اونم بخاطر دعواهای پدرم با دایی هام.


مادرم دختره یه خانواده ی پولداره و درست و حسابی بود .

اما پدرم...


پدرم وضع مالی خیلی بدی داشته که عاشق مادرم میشه، بنده خدا کارگر بوده و زحمتکش ، یک جوان چشم پاک و سر به راه بوده . مادرم هم یه دل نه صد دل عاشق باباجان من میشه .

خیلی چیز ها تغییر می کنند و می گذرنداما طعنه زدن همیشه در یاد می ماند

این عشق پاک پدر و مادرم سرآغاز جنگ و جدل دو خانواده میشه.


مادرم هرچقدر که میگه عاشق این پسرم و میخوام باهاش ازدواج کنم ، خانواده اش میگن بشین سره جات دخترجان و ما اختلاف طبقاتی داریم.


پدرم با حقوقی که داشته واسه مادرم گردنبند طلا و دستبند و این جور چیزا میخریده تا دل محبوبش را بیشتر از قبل بدست بیاره...  خلاصه پدر و مادر من با هر سختی بود با هم ازدواج کردن و رفتن سر خونه و زندگی شون

و اما...

خیلی چیز ها تغییر می کنند و می گذرنداما طعنه زدن همیشه در یاد می ماند

همیشه تو دوران بچگی میشنیدم که خاله ها و دایی هام پشت سر باباجانم بهش میگن بی عرضه 😔


 بچه بودم ، غرورم خورد میشد میخواستم از پدرم پشت سرش دفاع کنم اما ازشون میترسیدم‌. زل میزدم تو چشماشون و سرم را پایین مینداختم.


شرمنده ی باباجانم بودم که نمیتونستم ازش طرفداری کنم

خیلی چیز ها تغییر می کنند و می گذرنداما طعنه زدن همیشه در یاد می ماند
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز