خیلی مامانمو دوسش دارم الانم اثاث کشی کردم اومدم کوچه بغلیش خیلی کمکم میکنه و دلسوزمه.دوستم داره منم عاشقشم.اما ب شدت وسواسی و کنترل گره و این خیلی ازارم میده با کلی دلتنگی میام پیشش ولی آنقدر رو مخم میره که دلم میخواد فرار کنم از دستش.الان سر اثاث کشی اومد خونه ام خیلی ام کمک کرد ولی هرچی گفتم من حامله ام کمرم درد میکنه امشب نمیخوام چیزی رو جابحا کنیم گوش نمیداد میگفت فلان چیزارو جابجا میکنم منم مجبور بودم برای اینکه طبق میل خودم بچینه بلندشم رو پا باشم...یا مثلا میگه حتما اول یخچالتو تمیز کن و ظرفارو بذار کابینت.نمیذاره خودم تصمیم بگیرم چیکارکنم . یه حرفی رو که میخواد راهنمایی کنه یا نصیحت کنه ده بار میگه انگار داره مغزمو میخوره. همه حرفاشم با اضطراب و استرسه ارامشم گرفته میشه هرچی ام بهش میگم بی فایدست. میگم عجله ندارم شاید دوسه هفته طول بکشه وسایلمو بچینم میگه نه سریع بچینیم . همش کل کل میکنیم با هم. چرا دسشویی میری زیاد میمونی.چرا همش گوشی دستته بارداری ضرر داره.الان ظهره وقت خوابه پاشو بخواب.با فلانی زیاد حرف نزن.با خونواده شوهرت اینجوری باش اونجوری باش. کی مامانش مثل منه و چه راه حلی داره واقعا؟