یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی به جای سمر ، قند داشت
جمالی گرو برده از آفتاب
ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
تعالی الله از حُسن تا غایتی
که پنداری از رحمت است آیتی
همی رفتی و دیدهها در پی اش
دل دوستان کرده جان برخی اش
نظر کردی این دوست در وی نهفت
نگه کرد باری به تندی و گفت :
که ای خیره سر چند پویی پی ام
ندانی که من مرغ دامت نی ام ؟
گرت بار دیگر ببینم ، به تیغ
چو دشمن ببرم سرت بی دریغ
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
از این سهل تر مطلبی پیش گیر
نپندارم این کام حاصل کنی
مبادا که جان در سر دل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنید
به درد از درون نالهای برکشید
که بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلتاندم لاشه در خون و خاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوست
که این کُشته ی دست و شمشیر اوست
نمیبینم از خاک کویش گریز
به بیداد گو ، آبرویم بریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرست
تو را توبه زین گفت اولی ترست
ببخشای بر من که هرچه او کند
وگر قصد خون است نیکو