تنهاست و فکر میکنه ما باید تنهاییشو پر کنیم،هر هفته مجبور بودیم نهار یا شام بریم خونش،بدون دعوت،درحالی که خانم خودش نمیومد و میگفت باید دعوتم کنید،به همه چی نظر میده منم رو نظر دادن حساسم حتی مامانمم تو کارام نظر نمیده،مانتو خریدم عوض مبارکه میگفت چرا کوتاه نخریدی عروس خواهرم کوتاه میپوشه خیلی شیک پوشه،فامیلای ما دهنشون به چشمشونه،منم که ساده جواب نمیدادم،یا من باشگاه میرم،زیادم لاغر نیستم،۵۲ کیلوام هی میگه یکم چاق بشی خوشگل میشی،کلا همه چیو نظر میده منم میام خونه با شوهرم دعوا میکنم،شوهرمم عاصی میشه میگه به من چه اونجوری میگه برگرد بگو دخالت نکن،گناه من چیه،تا اینکه من یه هفته فشارم افتاد و بیمارستان بستری شدم،احتمال کما میدادن و مرخصم نمیکردن چون فشارم بالا نمیومد،مادرشوهرم یه زنگم نزد حالمو بپرسه چه برسه بیاد عیادت،در حالی که میدونست مریضم،بهونشم این بود چرا زنت با دوستاش دو روز رفته شمال قبل رفتن زنگ نزده به من خبر بده من باید از استوریاش بفهمم،منم به شوهرم گفتم فهمیدی گناه تو چیه،هر جا میریم مسافرت زنگ میزنی میگی که فکر کردن منم مثل توام و توقع دارن،منم سه ماه نرفتم خونه مادرش و نذاشتم اونم بیاد،به شوهرم گفتم مردن من براش مهم نبود چرا بیام...
ادامه داره