ی دوستی دارم دوتا بچه شیر خوارشو طلاق گرفت
طفلکی کلی زجر میکشه
تا ی مدت هفته ایی ی بار بچه هاش میدید
چند وقت پیش پرسیدم ازش بچه ها چجورن
گفت نمیدونم چند وقته گفتم نیارینشون پیشم
طفلکیا کوچیک بودن وقتی می اومدن دیدن مادر موقع رفتن گریه میکردن
اینم گفته بود نیارینشون تا اذیت نشن بچه هام
حاضر شد تا بزرگتر شدن بچه هاش صبر کنه یکم عاقل تر بشن بفهمن بعد ببینشون
میگه دیگه هم ازدواج نمیکنم ک بچه هام فک نکنن ب خاطر خودم جدا شدم
میفهمین وقتی ی دختر۲۲..۲۳یاله اینو میگه یعنی...
جای هیشکی نیستین...تجربه ندارین
میگفت اینقد دلم تنگ شده شبا دوتایی بخابونمشون