بچه ها هنوز که یادش میوفتم قلبم به تپش میوفته
من دوساله ازدواج کردم و شوهرم رو با تموم اختلافایی ریز و درشت دوست دارم و اونم همینطور
من یکسال از شوهرم بزرگترم ولی از لحاظ چهره ای هیکلی ریزتر و بیبی فیسم
و اینکه من تو شهری که زندگی میکنم تنهام ..
مادرشوهرم از دوسال پیش تا حالا با وجود من تو زندگی پسرش موافق نبود و اینو به هر شکلی بروز میداد
با متلک ، با ادا اصول با دل سوزوندن با سرزنش و تحقیر و ...
۳ ماه تازه عقد کرده بودم تو روی من گفت من نمیخواستم بچمو زنش بدم ...
منم اون موقع بخاطر اینکه تازه اومده بودم تو خانوادشون نمیخواستم از همون اول جر و بحث بپا کنم
میریختم تو دلم و بعدم فراموش!
پریشبا مادر شوهرم با شوهرم دعوای شدیدی کرد من تو حیاط بودم داشتم به باغچه اب میدادم تو نرفتم که منو ازین بیشتر کوچیک کنه ، فقط رفتم شوهرمو کشیدم بیرون نه سلام نه خداحافظ فقط گفتم واسه این مدل فکرای احمقانه متاسفم...
بهش گفته :
من از زنت خوشم نمیاد ، اونی نیست که من میخواستم برات بگیرم، اینو اوردی اینجا ک چی ! ۲ ساله آبم تو یه جوب باهاش نمیره! مطیع نیست و شکل ما نیست، من میدونم جلو من گوشی دستش میگیره به تو پیام میده درباره من حرف میزنه😐😐😐😐(توهم توطئه!)از سنش نگم همه فامیل زووم کردن روش ! قیافش رو دوست ندارم ... تو از وقتی ازدواج کردی کلا همه چیمون بهم ریخته
خواهراتم راضی نبودن ، فلان دختر رو باید میگرفتی!
شوهرمم عصبانی شد هم خودشو زد هم میزو پرت کرد سمت مادرش ، گفت یا درست میشی یا درستت میکنم..
حالم از دیروز ازش بهم خورده
چقدر نفرت انگیز میتونن باشن، چقدر دل سنگ !! خودشم دختر داره ! نمیترسه نفرینش کنم سرشون بیاد؟