بچها من همیشه هر کاری از دستم براومد برای دوستام خواهرم خانوادم کردم همیشهبه حرفاشونگوش دادم هروقت جسمی وروحی حالشون بد بود کنارشون بودم
ولی اونا نبودن حتی وقتایی که جسمی مریض بودم نمیگم همه وقتا ولی خیلی وقتاش خودم رفتم دکتر حال خودمو خوب کردمو نکته فک نکنید نباشن کار داشته باشننه بودن باهممیگفتن میخندیدن
هی سعی کردم حاله کسیو بد نکنم دل کسیو نشکنمولی اذیت شدم
هربار خواستن درداشونو بگم یا کمکی خواستن بودم ولی من حتی فقط میخواستم حرف بزنم نبودن یا میگفتن بیخیال یا میگفتن ولش کن یا میگفتن راجبش حرف نزن
واز اینجور چیزه هیچوقت هیچ گوش شنوایی نبود وقتایی که حالم بود بود هیچ کسی نبود همیشه از خودم وخواستهام گذشتم بخاطر دیگران وای اونا هیچوقت بخاطر من از چیزی نگذشتن
من بخاطر خانواده ام از هدف وآرزویخودم که حالمو کلی خوب میکزد گذشتم از نرفتن به کلاس موسیقی واز نرفتن به رشته انسانی و.....بجای آرزوهای خودم دنبال آرزوهای بقیع رفتم ولی به جای اینکه حالمخوب باشه باشد هر وقت هر زمان هرکی خواست بودم کنارش امااونا یه بارم نبودن مثلن من از زمان خودم میزاشتم برای اینکه به دوستم ریاضی یاد بدم خانوادش چون من چادری نبودم ومانتویی بودم خدایی نه آرایش داشتمنهحجاب با من بد بودن انگار طلب داشتن از من همین دوستم توی کلاس نشستهبودم با بقیع دوستام حرف میزدم اون تهکلاس بود بانهایت بی ادبی وپرویی وداد گفت که پاشو بیا بهم ریاضی یاد بده دوست پسرشو انداخت گردن من
وکلی چیزه دیگه واینا فقط دوسه تا مثال بود