شوهرمو خیلی دوسش دارم شایدم وابسته ام ۲ سال دوست بودیم اون دو سال هرخاستگاری برام میومد اصلا بهش فکر نمیکردم با اینکه هیچ مشکلی نداشتم خانوادش مخالف بودن . شوهرم از ۱۰ ۱۲ سالگیش کار گرده خرج خانوادش رو داده برای مادرش طلا میخرید کلا جهاز خواهراش و سیسمونیشونو داده ( چنتا خواهربرادر داره وضع مالیشون خوب نبوده فقط شوهر من با یکی از داداشا خرج خانواده و جهاز خواهرا و... رو دادن بقیه داداشا دنبال عشق و حال بودن) بعد من حس میکنم دلیل این همه مخالفت این بوده نمیخواستن همسرم زن بگیره که این خرج خانواده دادن و خرید و... برای خانوادش کم بشه . از اول که شوهرم‌منو معرفی کرد مشکلاتی پیش رومون گذاشتن خانوادش بعدم اذیتم میکردن من واکنش نشون میدادم به شوهرم‌میگفتن دیدی گفتیم این دختر بده. عمدا با من لج بودن وقتی اومده بودن خاستگاریم مامانش نشسته گریه کرده من اولش فکر کردم از ذوق داماد شدن پسرش بوده ولی گفته همه بچه هام ازدواج کردن رفتن فقط تو مجرد موندی خیالم راحت بود تو هستی توام داری میری
چه مامانش لوسه.....من بودم خداحافظ
...لق ننش.
خب
چندساله ازدواج کردیم مادرش فوت کرده ولی خانوادش به شوهرم به چشم دستگاه چاپ اسکناس نگاه میکنن ازش پول میکنن حتی یه برادرش بدهی زیادی داره پولو نمیده بعد من تازگی از دیجی کالا سنجاق سر و کش مو و اینا سفارش دادم شوهرم اومده نگاشون میکنه میگه این چیه اینا واجب نبوده خریدی. پدرش یه ملک خیلی قیمت بالا رو که شوهرم و داداش پولش رو دادن خریدن از اوا به نام خودش زده و الان مجدد زن گرفته ولی ملک رو پس نمیده و شوهرمم زیاد چیزی نمیگه بهشون من به دلیل همه ی این مسائل و دخالت شدید خانوادش قطع رابطه کردم باهاشون
نیازی نیست دل بکنی، زندگیتو دو دستی بچسب اگه هر دو همو دوست دارید و با هم مشکلی ندارید، و تنها مشکل خونوادش هستن.
ننه اش نمیزاره پسرش سروسامان بگیره از من گفتن
ننه اش شما رو هوو خودش میدونه با هوو میشه کنار اومد با مادر شوهر بدجنس حسود نه البته این اقا هم نقشش کمرنگ نیستا.ب مادرش بها میده
فک کنم ب مشکل برمیخوری هرچقدم دوسش داشته باشی تو زندگی کم میاری
همچیزدوست داشتن نیست
دخالتاشون جوری بود یه دعوای شدید بین منو شوهرم پیش اومد و یه قسمتی از بدنم نیاز به جراحی پیدا کرد البته منم مقصر بودم منم بخاطر اون دخالت که شوهرمو پر کرده بودن خیلی باهاش درگیر شدم. شوهرم فقط یک دوست صمیمی داشت اونم چندبار با اونو و زنش همو دیده بودن و منو میپیچوندن ( توی تاپیک قبلیام هست و گاملا حق داشتم بخونید متوجه میشید) با دوستش دعوام شد و ارتباط این دوتا هم قطع شد حالا حس میکنم شوهرم با من ازدواج کرده خیلی تنها شده
هم با خانوادش ارتباط ندارم هم پای اون دوستش رو از زندگیم بریدم . به شدت احساس گناه میکنم . اگر جدا شم‌میتونه خیلی خوشبخت تر باشه شایدم نه من اشتباه فکر میکنم . ولی عاشقشم . کاش بتونم طلاق بگیرم . خود شوهرم خوبه تمام دعواهای من سر خانوادش و این دوستش بوده خودش مرد خوبیه ولی جدیدا حس میکنم ازم بدش میاد
هیچوقت این فکر رو نکن. بشین درباره ی این موضوع بدون هرگونه جنبه ی دعوا گونه باهلشذحرف بزن. منطقی و آروم. دوتا آدم بالغین دیگه، بشینین حرف بزنین.مشاوره هم برین. حتی اگه هیچ مشکلی هم نباشه به صورت روتین سالی سه چهار مرتبه برید مشاور.مشاور راه های بهتری رو برای داشتن زندگیه آروم و شادتر بهتون پیشنهاد میده.یکی از چیزایی هست که باعث جلوگیری از بروز مشکلات میشه
خب عزیزم چرا نمیشینی باهاش حرف بزنی من اون پیام رو دادم فک کرذم هنو عقد نکردی
بزار بره پیش مادرش چرا شما باید ادم بده بشی
شوهرت خیلی دوستت داره با چنگ و دندون بگیرش ولی این راهش نیست سعی کن باهاش رفیق باشی
منو شوهرم بیشتر مث رفیقیم تا زن و شوهر بزا بشینه کنارت دردودل کنه بزا خودش دور رفیقشو خط بکشه شما رو انتخاب کنه خودتو بزار جا اون الان میگه زنمه ولی منو از مادر خانواده دوست محروم کرده حالا اون مرد خوبیه به شما احترام گذاشت ب احترام شما از مادر و دوست کنار کشید خب شما ب احترام اون چکار کردید
بنظرم برو پیش یه مشاور هیچکس اندازه یه مشاور نمیتونه کمکت کنه
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
