جهیزیمم همش میگشت از حراجیا میخرید... یبار از خودم نپرسید چی دلت میخاد همشو ب سلیقه خودش و ارزون میخرید... دیگه خسته شدم دیگه کاری ب کارش ندارم... دورویی هاش برام خیلی اثبات شدن
یبار عید بود رفتیم مانتو روسری بخریم اونجا گفت فاطمه ما ک اینهمه خریدیم این روسری رو بردارم؟؟؟( بدون اجازه میگفتا) گفتم نه حتی ب شوخی از مغازه میومدیم بیرون گفتم مامان داخل کیفتو ببینم؟ تا چند وقتم تو سرم میکوبید تو داخل کیف منو گشتی خلاصه این رفت مسافرت و اومد چندتا روسری هم خریده بود اینم داخل اونا بود گفت اگه میخای بردار همرو از اونجا خریدم پول روسری رو از من کرفت منم صدا کردم برا بابام تعریف کردم...خیلی شرمنده سد
یا بابام جلو من بهش زنگ زد ک ۴۰۰ تومن پول صدقه جمع شد ی نیازمند میشناسی بدیم بهش؟ گفت اره میشناسم پولو بزنید ب کارتم ک بدم بهش ب خدا قسم ک فقط ۱۵۰ تومنشو داد ب نیازمنو بقیشو گفت نگع میدارم خرج زیاد داریم برا بابام گفتم گفت مگه من کجا کم گذاشتم ک حتی ب صدقه هم رحم نمیکنه... از این کارا زیاد داره بخدا دیگه خستمون کرده هممون بریدیم پیر نیستا ۴۳ سالشه