من مادر شوهرم خدایی خیلی خیلی مهربونه و خوبه یه هفته اس گیر داده بیاین خونمون اینا امروز زنگ زد قسم و آیه که یه سر بیاین من یه ذره شک کردم ولی به خودم گفتم من که انقدر بد دل نبودم شاید بیچاره دلش تنگ شده اینا رفتیم داشت شربت درست میکرد بعد شربت هاش خیلی بد مزس گیر داد به دخترای من که براتون درست کنم رفتم واسه پدر شوهرم آب بیارم دیدم داره تو شربت دخترام پودر میریزه😑😑😑نفهمیدم چی بود گفتم مامان جون سریع پودر رو برد پشتش گفت چیه عزیزم گفتم اومدم واسه بابا جون آب ببرم گفت برو من میام رفتم به بچه هام گفتم هیچی نخورن😒