پریشب خونه مامانم بودیم برادرزادم داشت رو اپن مشق می نوشت مامانش هم داشت کمکش می کرد خواهر کوچیکشم دوسالشه همش می گفت منم برم بالا منم گفتم بزار بیاد بالا من حواسم هست ی برگه دادم بهش با مداد رنگی نقاشی می کشیدم قشنگ یکساعت سرش گرم بود بخدا از اول تا آخر بالا سرش بودم
اصلا نمی دونم چی شد الهی بمیرم ی دفعه با سر افتاد پایین دلم براش کباب شد اونم چند دقیقه گریه کرد بعد اروم شد الانم دوروز گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده خداروشکر
ولی از دست خودم خییلی عصبانیم اگه چیزیش می شد تا آخر عمر خودم و نمی بخشیدم
حالا این بار که به خیر گذشت از این به بعد حواستو جمع کن
"و سنَحیا بعد کُرباتنا ربیعا، کاننا لم نذق بالأمس مُراً" و پس از اندوه هایمان همچون بهار زنده خواهیم شد گویی که انگار هرگز مزهی تلخی را نچشیدیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم