رگ گیری اطفال

عضویت: 1398/05/07

تعداد پست: 2467

پرستاری؟؟؟

روز ها یی که آرزو خانم بهترین همکلاس مریم بود مشق های کلاس اول ما قصه های امین و اکرم بود روز هایی که هم کلاسی ها شعر و لبخند بخش میکردند بوی خوب کتاب می آمد آب و آیینه بخش میکردند سفره ی پاره ی کتابم را واژه ی نان تازه پر میکرد جیب پیراهن سفیدم را دست های مغازه پر می‌کرد باز مادربزرگ ثانیه ها ساعت هفت و نیم می‌خوابید شنبه ها صبح دیرمان میشد خانم آفتاب می‌تابید کاش از کیف کهنه ی دیروز بوی خوب کتاب می آمد کاش زنگ علوم برمی‌گشت کاش زنگ حساب می آمد.....برای من دعا کنید به حق روزهای خوب زندگیتون

1400/09/12

|

01:01

0 نفر لایک کرده اند ...

fafaaaaaaa

مدیر استارتر

عضویت: 1400/03/06

تعداد پست: 6892

پرستاری؟؟؟

بله...

1400/09/12

|

01:01

0 نفر لایک کرده اند ...

rabin487

عضویت: 1400/09/08

تعداد پست: 260

اگه پرستاری و بزرگسالان رو بلدی سه ماه بخش اطفال باشی اکی میشی

اما اگه همینجوری بخوای یاد بگیری سخته به خدا

1400/09/12

|

01:03

1 نفر لایک کرده اند ...

fafaaaaaaa

مدیر استارتر

عضویت: 1400/03/06

تعداد پست: 6892

اگه پرستاری و بزرگسالان رو بلدی سه ماه بخش اطفال باشی اکی میشی اما اگه همینجوری بخوای یاد بگی ...

اره من الان از سمالندا رگ میگیرم والا دل کار کردن تو بخش اطفالو ندارم جیگرم کباب میشه سر رگ گیریاشون

1400/09/12

|

01:04

1 نفر لایک کرده اند ...

rabin487

عضویت: 1400/09/08

تعداد پست: 260

منم تو بخش اطفال کار نکردم هیچ وقت هر وقت میخوان جابه جام کنن میگم هر جا میرم جز اطفال

به غیر از رگ گیری هر کار بخوای براشون کنی هم گریه میکنن

نه اعصابش رو دارم نه دلش رو

1400/09/12

|

01:06

2 نفر لایک کرده اند ...

دختر_گلاب

عضویت: 1398/05/07

تعداد پست: 2467

اره من الان از سمالندا رگ میگیرم والا دل کار کردن تو بخش اطفالو ندارم جیگرم کباب میشه سر رگ گیریاشون

خوش به حالت که پرستاری دعا کن منم معلم بشم خیلی از نظر روحی به شغل خوب نیاز دارم.

من بچم زردی داشت پرستار میومد ازش خون بگیره خودم بیشتر گریه میکردم

روز ها یی که آرزو خانم بهترین همکلاس مریم بود مشق های کلاس اول ما قصه های امین و اکرم بود روز هایی که هم کلاسی ها شعر و لبخند بخش میکردند بوی خوب کتاب می آمد آب و آیینه بخش میکردند سفره ی پاره ی کتابم را واژه ی نان تازه پر میکرد جیب پیراهن سفیدم را دست های مغازه پر می‌کرد باز مادربزرگ ثانیه ها ساعت هفت و نیم می‌خوابید شنبه ها صبح دیرمان میشد خانم آفتاب می‌تابید کاش از کیف کهنه ی دیروز بوی خوب کتاب می آمد کاش زنگ علوم برمی‌گشت کاش زنگ حساب می آمد.....برای من دعا کنید به حق روزهای خوب زندگیتون

1400/09/12

|

01:09

1 نفر لایک کرده اند ...