چند وقت پیش رفته بودم خونه بابام و بعد شوهرم گفت بمون تا بیام دنبالت من دخترم اونجا اذیتم کرد و زودتر به بابام گفتم برم گردونه خونه اومدم خونه دیدم شوهرم با یه زن تو خونس...کاش زنه از من بهتر بود دلم نمیسوخت خلاصه داغون شدم و شرط ادامه زندگیا گذاشتم اینکه بریم مشاوره رفتیم مشاوره و به نتیجه خاصی نرسیدیم خودشم گفت پشیمونم و ببخشید و گریه و اینا که منو ببخش...من بخشیدمش ولی از اونروز تاحالا کلا داغونم تو ظاهر یعنی خوبم ولی دلم داغونه دیگه به زندگیم امیدی ندارم چون با خودم میگم وقتی یه بار اینکارو کرده یعنی هیچ بعید نیست بازم تکرار شه اما از اونطرف یاد پشیمونیاش میفتم که چجوری گریه میکرد..دیگه دلم باهاش نیست ولی به خاطر دخترم و خانواده به درد نخور نمیشه جدا بشم...این ماجرا مال حدود دوماه پیش ولی هنوز باهاش کنار نیومدم...میگه یهویی اتفاق افتادو رفتم ماشین درست کنم بعد یهو تو خیابون دیدمش و براش بوق زدم...حالازنه شاید ۱۰ سال از من بزرگتر و قیافشم هیچیییی نبود تیپشم سر تا پا مشکی و ساده...یعنی اصلا بهش نمیومد..هر بار میخواهیم رابطه داشته باشیم یاد قیافه نحس اون زنه میفتم...نمیدونم چیکار کنم...