مطمعنم مادرم مامان واقعیم نیس
خودمم مادرم این حس لعنتی چند ساله اومده سراغم مطمعنم
رفتار خواهرام باهام خیلی خوب نیس مامانمم همش دست میندازه منو
دیروز صبح مامانبزرگم با خاله هام اومدن خونه ام اشپز خونه خیلی بهم ریخته بود باردارم حالت تهوع شدید دارم
بعد مامانبزرگم زنگ زد مامانم کلی دعواش کرد گفت تو مگه ادم نیستس ی سر بیای ببینی این بچه چیکار میکنه رنگ ب رو نداره تو ادمی کی هستی اینا رو از پشت تلفن میگفت مشخص بود مامانم خونسرد جوابشو میداد بعد اینکه کارا تموم شد مامان بزرگم گفت اینجا نمون بیا ظهری نهار خونه من رفتم اونجا کلی بهم رسید نمیدونم چرا اشتهام باز شده بود خیلی خوردم دم اذان هم براش دعا کردم مطمعنم خدا فرستادش
بعد مامانم تماس گرفت با مادرش ک اره شب پاشین بیاین