من تازه فارغالتحصیل شده بودم و خونه گرفتم که کار کنم. مامان بابام هم داشتم زندگی آروم و روزمره بعد بازنشستگیشونو میگذروندن. خواهرمم سر زندگیش بود. یهو عین یه طوفان بحث طلاق پیش اومد در عین ناباوری و زندگی خواهرم تموم شد و سیاهی وارد زندگی ما شد. خودکشی هاش بعد طلاق، افسردگی و گریه هاش، توقع بیش از حدش، دعواهای شدیدش با مامانم، مزاحمت برای من، درد دل های بیییییییش از حدش که برای من که اعصابم ناآرومه واقعا فرسایشی شده، توقع پول زیاد داشتن از پدر مادر، توقع داره براش خونه بخرن و....
همه رو خسته کرده. البته مامانمم خیلی زبونش تنده ولی واقعا خستهههههههههه شدم از زندگی بیزار شدم