خونه مادرم مهمون بودیم نصفه شب دخترم از خواب پا می شه شروع می کنه به بازی کردن چون من بی خواب شده بودم نتونستم نگهش دارم اون وقت بچه چهار دست و پا میره طرف مامانم و خودش پرت می کنه رو سینه مامانم
یه دفعه مامانم از خواب میپره می بینه حالش خیلی بده بابامو بیدار می کنه میگه سینه ام درد می کنه دستهام بی حسه ،ما هم که می بینیم حالش بده اونو میرسونیم بیمارستان که وقتی دکترها میریزن سرش مادرم بیهوش می شه و اونها سریع وارد عمل می شن و جون مادرم رو که سکته شدید قلبی کرده بوده نجات می دن در حالی که همون دکترها از مامانم قطع امید کرده بودن ولی به خواست خدا رگ های قلبی مادرم باز می شه و اون دوباره به زندگی برمی گرده...
دکترها میگن اگه اون شب از خواب نمی پرید بیهوش می شد و از شدت سکته تو خواب فوت می شد
خداوند وسیله نجات مادرم رو دخترم کرده بود
و من میگم عزیزم شیری که بهت دادم حلالت باشه که مادرت رو از بی مادری نجات دادی...