بدترین کاری که شوهرم باهام کرد این بود که
بعد از هفت سال رنج سختی تمام طلاهامو فروختم ماشین گرفتیم
وبنایی میکردیم
تازه رفتیم توی خونه خودمون
البته خونمون کامل نیست گچ و حیاطش مونده که درست کنین
تازه اومدیم توی خونه خودمون
خداروشکر کردم
به خودم گفتم شیرین تودیگه خونتو داری اینقدر دیگه برای خودت ازاین به بعد خسیسی نکن
میخواستم به خودم برسم به فکر بچه هام باشم
به فکر پیشرفت خودم باشم آخه شهر غریبم
شوهرم رید توی خیالاتم رید توی خوشیام
خوشی زد زیر دلش رفت خودشو معتاد کرد اونم معتاد کراک شیشه
خاکتوسرش
چقدر بد بختی که من نکشیدم
چه چیزاییی که دلم نمیکشیدو برای خودم نخریدم😓😓😓
چه قدر با مادر شوهر زندگی کردم