لعنتی اند این خیابان ها ؛ وقتی که غروب پاییز باشد ، از خانه بیرون بزنی و زمان ؛ رأسِ دلتنگی ات بایستد ، دست توی جیبت ببری ، آسمان و ابرها و حال و هوای عاشقانه ی خیابان را ببینی و آه بکشی که چرا آنی که باید ، نیست ؟!
چرا نیست همان کسی که دوست داشتی با او تمام این مسیرِ جانانه را قدم بزنی ، دستانش را بگیری ، با او بخندی و از حالِ خوبِ گنجشک ها و پرستوهای جا مانده از کوچ بگویی ؟ چرا نیست همانی که لابه لای حرف زدن ، عاشقانه نگاهت کند و کنارش احساس امنیت کنی ؟
چه اندازه فقیرند این خیابان ها ، این شهر و این پاییز ، وقتی دلت هوای کسی را کرده ،
کسی که باید باشد ، اما نیست !
چه اندازه فقیر است این پاییز ، بدونِ تو ...
کاش بودی ؛
نگرانم اشتیاقی برای پاییزهای بعدی نداشته باشم !
برای باد و باران و برگ های خشک و نارنجی ،
برای آبان ...
تو نیستی و من نگرانم برای پاییزهای بعد از تو ...