در یکی از روزهای گرم تابستان وقتی فقط پنج یا شش سال داشتم پدرم عروسکی برایم خرید که به اندازه ی دنیا خوشحالم کرد... من که تمام روز تنها بودم یعنی تنها که نبودم اما مادرو خواهر بزرگترم کوچیکترین اهمیتی به من نمیدادند.. اما این عروسک شد همدم تنهایی های من..
تا اینکه یک روز مادر و خواهرم درحیاط خانه مشغول پختن رب بودند و من کلاه عروسکم را درآوردم هرکاری کردم نتوانستم درستش کنم آن را به مادرم دادم تا کلاه را سر عروسک کند وقتی مادرم کلاه را درست کرد حس کردم مرتب درستش نکرده خواستم در عالم بچگی هام عروسکم مرتبِ مرتب باشد تلاش برای صاف کردن کلاه عروسکم منجر به دوباره بیرون آمدن کلاه از سر عروسکم شد و هرچه تلاش کردم نتوانستم کلاه را دوباره سر عروسکم کنم، مجدد به نزد مادرم رفتم و عروسک را به دستش دادم اینبار با ترش رویی زیاد کلاه را به طرز نامرتبی سر عروسکم گذاشت و تهدید کرد که دیگر به نزدش نروم اما من بار دیگر مرتکب یک خطای نابخشودنی شدم و کلاه عروسک را درآوردم و به نزد مادرم رفتم مادرم اینبار شدیدا عصبانی شد عروسک را ازمن گرفت تا درون آتش اجاق گازی که ظرف ربِ در حال پختن رویش قرار داشت بیندازد من به سمت مادر و عروسکم رفتم تا مانعش شوم که مادرم به خواهرم اشاره کرد مرا درون حمام زندانی کند.. درآن لحظه من هرچه عجز و التماس و غم که در وجود دخترکی 5 یا 6 ساله میتواند وجود داشته باشد را در چشمهایم ریختم و به چشمان خواهرم با التماس زل زدم که شاید او واسطه شود.. اما اون با سنگدلی تمام مرا به سمت حمام کشید 😭😭 و داخل حمام پرتم کرد و درب را از بیرون بست...
تا جان در بدن داشتم و صدا در گلو التماس کردم به در کوبیدم خواهش کردم.. گریه کردم.. تا وقتی که با شنیدن صدای خواهرم که گفت خودت را هم بکشی دیگر عروسک کاملا سوخت.. و من آرام گرفتم ساکت شدم مردم.. کاش می مردم..
هیچوقت این راز را با کسی نگفتم حتی آن روز با پدرم.. چون فکر میکردم من خطا کردم و چقدر آن احساس گناه لعنتی تا روزها هفته ها و حتی سالها مرا آزرد..
مادر عزیزتر از جانم من تو را بخشیدم فدای سرت آن روز حتما خیلی غصه داشتی که آن ها را بر سر عروسک من خالی کردی.. اما من تا ابد در زندگی ام احساس گناه میکنم و همینطور احساس شکست..من باختم مادر..دختر کوچکت باخت برای همیشه شکست خورد..
دوستت دارم مادر..
و روزی که برادر عزیزتر از جانم برای همیشه دنیا را ترک کرد من با خود گفتم.. کاش همه ی غمهای دنیا غم عروسک بودند.. 💔