۱ اسفند ۱۳۷۰ نازنین در یک خانواده معمولی پا به این جهان گشود .
دردونه پدر نفس مادر و عشق زنده یاد برادرش نمیا .
در ۱۶ سالگی برادرش نیما را که ۲۱ سال سن داشت بر اثر تصادف از دست داد.
بزرگ شد دبیرستان را با دیپلم علوم انسانی به اتمام رساند و در کنکور توانست رتبه خوبی کسب کند ، به معلمی علاقه بسیاری داشت رشته تربیت معلم را انتخاب کرد و به عنوان معلم حق التدریس وارد دبیرستانی شد که خود روزی دانش آموزش بود
فاصله سنی کم با دانش آموزان باعث شد دوستان زیادی پیدا کند یکی از آنها آلا بود .
آلا دختری ۱۸ ساله بود که در زلزله رودبار پدر و مادرش را از دست داده بود و تنها یک برادر داشت که در بهزیستی شهرستان دیگری بود .
رابطه من و آلا از دو خواهر نزدیک تر بود .آلا کنکور داد و توانست رشته علوم پزشکی را انتخاب کند .در دانشگاه با پسری آشنا شد به نام آریا ،
آریا هم مثل آلا در بهزیستی بزرگ شده بود خودش میگفت در سه سالگی خانواده اش را گم کرده . آلا ۱۸ و آریا ۲۳ سال داشتن که ازدواج کردن و در دهمین روز عید سال ۹۰ صاحب یه فرشته زمینی شدن یه دختر چشم آبی و مو طلایی به اسم دنیز .هر سه تامون خیلی خوشحال بودیم ولی آلا همش نگران بود ، نگران اینکه اگه برای خودش و آریا اتفاقی بیفته کی از دنیز نگهداری کنه ؟ نگران این بود که دخترشم مثل خودش تو بهزیستی بزرگ بشه . قسم خوردم که اگه اتفاقی بیفته نمیزارم تو بهزیستی بزرگ بشه .
دنیز دو ماهه شد اولین سالگرد ازدواج آریا و آلا بود آریا پیشنهاد یه مسافرت داد . دنیز رو دادن به من و رفتن ، رفتن برای همیشه ،قرار بود ۱۰ روز بعد بیان ولی الان ۱۰ ساله که برنگشتن .
دنیز رو ازم گرفتن به بهزیستی منتقل شد . ولی من به آلا قل داده بودم باید پاش وایمیستادم
از یکی از همکارام خواستم باهام ازدواج کنه یه ازدواج سوری قبول کرد ازدواج کردیم با پول کاری کردیم که انگار من تو ۱۵ سالگی ازدواج کردم .
ولی باید دکتر زنان هم نازایی منو تایید میکرد یه دوست خیلی صمیمی داشتم به اسم ریحانه با اینکه میدونست جرمه ولی این کارو برام کرد
دنیز رو گرفتم خانوادم بهم پشت کردن دیگه منو دخترشون نمیدونستن . یه دختر ۲۰ ساله با یه نوزاد ۲ماهه باهم تنها موندیم .
یه آپارتمان کوچیک اجاره کرده بودم . همون سال استخدام رسمی شدم . ۶ ماه بعد از گرفتن دنیز همکارم طلاقم داد واقعا حق برادری به گردنم داره میتونست بزنه زیز همه چیزو ازم سواستفاده کنه ولی نکرد .
یه پس انداز داشتم بیشترش پولای بابام بود با اون یه زمین خریده بودم و داشتم خونه میساختم دنیز داشت دو ساله میشد که خونه من آماده شد و تولد ۲ سالگی دنیز رو تو خونه جدیدم گرفتم .دنیز ۵ سالش بود فکر میکرد دو تا مامان داره یه مامان آلا یه مامان نازی ، مامان نازی پیش خودشه مامان آلا پیش خدا .
همون سال به پیشنهاد یکی از دوستام با پس اندازم یه سهام تو یه شرکت بساز بفروش تو ترکیه خریدم و زندگیم از این رو به اون رو شد ۲۰۶ نقره ایم شد مرسدس بنز .
دنیز ۷ سالش شد دیگه همه چیزو میدونست .
سال بعدش تو دانشگاه یه کاری داشتم یه پسر خیلی خوشگل دیدم اولش باورم نمیشد ایرانیه
قد بلند ، چشمای آبی ،مو های طلایی ، لباس پوشیدنشم حرف نداشت ، بعد از کمی جست و جو فهمیدم استاد ادبیاته گویا اونم از من خوشش اومد چون یک هفته بعد پیشنهاد دوستی داد
دو سال دوست بودیم و ۱ اسفند سال ۹۹ عقد کردیم و ۱۴ فروردین ۱۴۰۰ عروسی ، و قراره دهم دی ماه پسرمون رو بغل بگییریم .
ببخشید که طولانی شد و چشماتون اذیت .