اولا خو میگفتن برو بفروششون برای شوهرت گردنبند بخر
بعد دیدن من بهشون گوش نمیدم گفتن برو براط خودت طلای بزرگ بخر
حالا میگن بفروش بده شوهرت همشو
خیلی بدم اومده از مادرشوهرم نمیزاره که ما شهر خودمون خونه بگیریم
همش دنبال دور کردن من از مامانمه
مامانمم تنهاس مریضی قلبی داره
زیادم فاصله نیست تا شهرشون
شاید یک ربع
خسته شدم دیگ
چرا آدمای اطراف من اینقدر چندشن