تولدش بود یه دختر شاغل وبا اعتماد ب نفس زیاد
خانوادش از نظر مالی و فرهنگی خیلی سطحشون پایینه اما خودش شاغل شده چندساله و کلی طلا واسه خودش خریده خیلی لاغر بود الان هیکلشو ساخته عالی شده و خیلی هم ب خودش میرسه،وقتی تو این وضعیت دیدمش خیلی خیلی واسش خوشحال شدم تو دلم براش کلی ارزوی خوب کردم خوشحال شدم ک رفیق قدیمیم کلی پیش رفت کرده ولی واسه خودم ناراحت شدم،ک چرا تو سن کم ازدواج کردم و بچه دار شدم،چرا وقتی هم سنای من دغدغشون ست کردن تایم باشگاه و ارایشگاه و کافه رفتن و سرکارشون باهمه من دغدغم چیزاییه که خیلیییی بیشتر از سنمه...
ب خدا گله کردم،خب چیکار میکردم دلم گرفته بود باید چیکار میکردم...
زندگیم خوبه ولی خب سختی هایی دیدم ک واقعا حقم نبود تو این سن...
خیلی بیشتر از سنم اذیت شدم و غصه خوردم ب ارزوهام نرسیدم و الان تو ۲۳سالگی خودمو ی ادم پر از استعداد و باهوش میبینم ک همه ارزوهاشو خاک کرده و حسرتاش واسم مونده....