من اصلا بچه نمیخواستم
همسرم هم همینطور اصلا یکی از دلایلی که ازدواج کردیم این بود که جفتمون بچه نمیخواستیم خودم برای خودم بهانه میاوردم شرایط اقتصادیمون عالی نیست و چمیدونم ایران جای بچه دار شدن نیست و اینا
بعد ناخواسته باردار شدم وقتی فهمیدم دو ماهش بود اول خواستم بندازم همسرم نذاشت نه ماه بارداری عذاب کشیدم این تکون میخورد من حالم بد میشد همه اش احساس میکردم یه موجود غریبه اومده تو بدنم فکر اینکه هر جا میرم این تو بدن منه اصلا تنها نیستم آرامش ندارم هی حالم بدتر میشد
دنیاکه اومدمنتظر بودم مثل فیلما یه دفعه ببینمش عاشقش بشم راستش اصلا اینجوری نشد تو بیمارستان بغلش میکردم قربون صدقه میرفتم ولی اصلا اون حس عجیب مادری نبود بعدش هم همسرم زد زیر قولش اصلا کمک نکرد من موندم و یه بچه کولیکی و رفلکسی دیگه اصلا به دوست داشتنش فکر نمیکردم تا یکی دو ماه تو شوک بودم این غریبه کیه اومده وسط زندگی من
نفهمیدم از کجا شد کی شد نفس من به نفس این بچه بند شده اصلا بچه هش ماهه نگاه میکنه من از نگاش حرفش رو میفهمم قبل که از خواب بیدار شه میفهمم قراره بیدار شه اصلا گرسنه تشنه نمیشم این سیر باشه انگار من سیرم میخنده من قشنگ نفسم قطع میشه برا خنده اش جیه این مادر شدن تب میکنه انگار غم عالم رو دلمه بهش واکسن میزنن انگار سوزن تو دل من میره