هنگامی که از رسیدن به تو ناامید شدم
خودم را زدم به فراموشی
اما کجای این فراموشی به فراموشی میماند؟ وقتی هر شب به وقت تنهاییام سراغی از خاطراتت میگیرم
لب پنجره میایستم
خیره به نقطه ای نامعلوم
میبینمت که میخندیدی
که میرقصیدی
که در آغوشم آرام میشدی
فرق زیادی ست جانم
فرق زیادی ست بین کسی که فراموش میکند
با کسی که خودش را به فراموشی میزند...!