2726
عنوان

معجزه

149 بازدید | 13 پست

سلام 

اومدم تا داستان زندگیم رو بگم 

۲۲ سالم بود که عاشق پسر هم سن  خودم ب اسم سعید شدم . اونم منو خیلی دوست داشت . دیپلم داشت ولی خیلی پاک و معصوم بود و این منو بیشتر از همیشه عاشقش کرده بود . از نظر مالی خانوادش سطح بالایی نداشتن و خودش بیکار بود . پدرم ب شدت مخالف ازدواجم با سعید بود . چون مدرک درست و درمانی نداشت و کار نداشت . خونه نداشت ولی یدونه ماشین پراید داشت . 

ماه ها طول کشید این مخالفت تا تونستم بابام رو راضی کنم . بالاخره ازدواج کردیم و با هم رفتیم تو یه خونه اجاره ای . سعید کار گیر نمی اوورد . بهم میگفت : نکنه یه وقت شرمندت شم. همش استرس داشت . ۱ هفته کامل دنبال کار گشت و اصلا پیدا نکرد . مجبور بودیم از بابام پول بگیریم . هر سری ک پول می‌داد منت می‌زاشت و میگفت دیدی بهت گفتم ؟ . ب سعید گفتم ماشین رو بفروش ک دیگ اینقدر مجبور نباشم دست جلو پدرم بلند کنم . ماشین هم فروخت و بهم گفت : اگ اینطوری پیش بره باید فرش زیر پامون رو هم بدیم بره تا اجازه خونه بدیم . 

تا اینکه یکی ب سعید  گفت بیا سوپرمارکت من ماهی ۱ میلیون بهت میدم . آخه ۱ میلیون تو سال ۱۴۰۰ چی میشه کرد؟؟ سعید اول قبول نکرد ولی بهش گفتم قبول من تا شغل مناسبی پیدا کنی . شبا گرسنه می‌خوابیدیم . طفلک سعید غذا نمی‌خورد غذا شو میداد ب من . ناهار ها اکثرا تخم مرغ می‌خوردیم . هر روز در میون تخم مرغ رو با نون می‌خوردیم . سعید اجازه نمی‌داد بچه دار شیم .

یه روز قرص هارو مصرف نکردم تا بچه دار شم . تا اینکه بار دار شدم . سعید متوجه نبود . گفتم اگ بفهمه بیچاره میشم

یه شب دلم خیلی گرفت. رفتم سر نماز دعا کردم . خدایا کمکم کن . امام زمان رو صدا زدم و ایشون رو ب جدشون قسم دادم  ک سر جا نمازی خوابم برد . فردا شب یکی زنگ خونه رو زد . سعید رفت جلو در .  کنم از پنجره نگاه میکردم .یه آقایی بود . قد بلند و جای برادری جای برادری جای برادری ؛ زیبایی چهرش از پشت ماسک مشخص بود . رو دست راستش یک پارچه سبز بود . محاسنش بلند و مرتب بود . انگار روحانی بود . ولی لباسش شخصی بود . یه بسته ب سعید داد و خودش معرفی نکرد و رفت . تو بسته لباس بود . پول بود . و یه کمی هم خاک بود . و یک کاغذ بود . 

روی خاک نوشته بود تربت جدم حسین هست . آنرا نزد خود نگاه دارید . تو یکی از کاغذا دعا بود و نوشته بود آنرا بخوانید . 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

خیلی تعجب کردیم . دعا رو خوندیم . هفته ی بعد از نیرو انتظامی زنگ زدن ک همسر شما در گزینش قبول شده و ثبت نام شدند . 

خیلی خوشحال بودیم . ب همه گفتم همسرم شغل پیدا کرد . حقوقش خوب بود . کفاف میداد . تقریبا ۵ تا ۶ میلیون . 

۳ روز بعدش در قرعه کشی برنده شدیم . وضعیتمون خیلی خوب شد . 

همش یاد اون برادر بودیم ک چه کسی بود . کی بود .‌‌‌... 


دوستان ؛ ایشون داستان میزارن 🤣 . مثلا داستان ترسناک و داستان معجزه و اینا . ک بعضیشون واقعی هست . تاپیک قبلی ادامه ی این داستانه ک باید با فاصله ی یک هفته ای زده میشد ک نشد . چون اگ طول بکشه همه میگن این مسخره بازیا چیه .

مرسی از شما خانم/ آقای ناشناس


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730