اگه تاپیک اولمو بخونین متوجه میشین جریان چیه
یکی از شب های فروردین امسال مادرم به سختی مریض شد و حالش به شدت بد بود
هیچکس پیشم نبود حتی پدرم
مجبور شدم زنگ بزنم به خواهر مادرم و برادر مادرم التماس کنم و کمک بخوام😢😢😢 (شرمم میاد اسم خاله و دایی بذارم روی همچین ادمایی)
اول زنگ زدم به خواهرش بلند بلند گریه میکردم التماس میکردم و کمک میخواستم😢😢😢😢😢 بهم گفت بار اخرت باشه زنگ میزنی اینجاها
بعدش زنگ زدم به برادرش بالغ بر ده بار زنگ زدم اول گوشیو برنمیداشت و بعدش تمام تماس هامو ریجکت کرد😢😢😢😢بهش پیام دادم هیچ کدومشو جواب نداد
مجبور شدم زنگ بزنم اورژانس و به یکی از دوستای دوران دبیرستانم فوری پنج دقیقه ای خودشو رسوند پیشم 😍 باهام اومد بیمارستان تا فردا ظهر موند بعدش باهم مامانمو برگردوندیم خونه😍
امروز یکی از اقوام های مامانم زنگ زد بهم گفت هر دوتاشون مریض شدن(هم خواهر مادرم هم برادر)
خواهرش ام اس گرفته
برادرش غده داره تو روده اش هر چقدر هم عمل میکنه بازم میزنه
در شان من نیست برای مشکل شون خوشحال بشم حتی اگه دشمنم باشن
ولی به عینه دیدم که خدا جای حق نشسته
خدا در دل های شکسته ست همینه دیگه
مادرم خیلییییی دل شکسته ست
خیلیییی سختی کشیده ست
سختی هایی که بهش تحمیل شده
بدجور احقاق حق میکنه