من با مادرشوهرم اینا خیلیی خوب بودم حتی با مادرش تو تایپکای قبلیم هست به اختلاف خوردیم بعد یه مدت که رو مخ شوهرو پدر شوهرم کار کرد که زیراب منو بزنه ولی چون من با جفتشون صحبت کرده بودم و مقصر مادرش و خود مادرشوهرم بود موفق نشد و شوهر و پدر شوهرم منو تایید کردن بعد یه مدت یه دفعه بهم زنگ زد عزیزم شنیدم از دستم ناراحتیو ما باید مثل دوست باشیم گذشت روابط مادرشوهر و عروسای قدیم از این حرف ...حتی گفت من مدیریت میکنم که دیگه ناراحتی پیش نیاد
ولی من باور نکردم از اون صفر مطلق رابطه اومدم بیرون رفت وامد داریم ولی نمیدونم چرا حس میکنم دنبال موقیعیت بهم اسیب بزنه و کاراشو حرفاش با نیتش اون چیزی که تو دلش میگذره فرق داره اصلا باهاش راحت نیستم یه دیوار بلند و ضخیم بینمون گذاشتم ولی احساس میکنم اون دنبال روابط قبل از این همه دلخوری که اصلا شدنی نیست شوهرمم بهم گفت اگه بخوای میتونی درستش کنی ولی من رک گفتم نمیخوام چون اعتماد ندارم چیزی نگفت توقعی هم نداره فقط احترام میخواد از من که من هیچوقت بی احترامی نکردمو نمیکنم ولی حس خوبی از روابطمون ندارم اصلا میبینیم همو حتی دلی هم با هم احوالپرسی نداریم خودم حس بدی دارم از این نوع رابطه چون من کلا ادمیم که یا کلا قطع میکنم یا دلی رابطی دارم از این که ظاهرم با باطنم نمیخونه خودم حس بدی دارم
به نظرتون چیکار کنم همینجوری ادامه بدم چون مجبورم نه؟؟؟