من تو یه ساختمونم با مادرشوهرم . فکر نمیکردم انقدر سخت باشه وگرنه اصلا قبول نمیکردم. دخالتاش سرک کشیدناش . قانون های زندگیشون. وابستگیش به همسرم دیوانم کرد. تا اینکه گفتم به همسرم بیا خونه بگیریم بریم. تا اینو گفتم خون به پا شد. مادرشوهرم گقت تو فتنه ای شیطانی میخای پسرمو ازم بگیری. خیلی شکستم. خیلی عذاب ها کشیدم . چه دعوا ها که نکشیدم. چه خون دل هایی که نخوردم . اخرش نذاشت بریم.
تا اینکه برادرشوهر کوچیکم ازدواج کرد.قرار بود بیاد طبقه پایین مادرشوهرمینا. تو دوران نامزدیشون مادرشوهر و خواهرشوهرم دعوا راه انداختن بینشون .و داشتن جدا میشدن. تا اینکه برادرشوهرم گفت به مادرشوهرم من شمارو نمیخام خودم خونه میگیرم چون همسرم نمیاد با شما زندگی کنه.....