سلام خانوما خاستم ی خاطره خنده دارو تعریف کنم
من دوماه پیش زایمان کردم طبیعی و اینکه همسرمو بخاطرکورونا نزاشتن بیاد داخل بیمارستان برای دیدن منو بچمون
.
.من از اول تو دلم میگفتم که اگه نزارن شوهرم برا ملاقات بیاد خودم بچمو تو بغلم روز مرخصی میبرم پیش شوهرم که تو بغل من ببینه بچمونو
امااااا
روز مرخصی مادرم که همراه بود پیشم مادر شوهرمم اون روز با شوهرم صبح اومد پیشمون که بریم خونه ..همسرمم بیرون کارای مرخصی انجام میداد که خلاصه وقتش رسید که بریم بیرون سوار ماشین همسرم بشیم .مادر شوهرم بچمو برداشت به بهونه اینکه تو حالت بده بدو بدو جلوی ما میرفت که زود برسه به شوهرم بچرو نشون بده🤣🤣🤣من بد بختم با کمک مادرم با اون حال راه میرفتم که رسیدیم دمه در بیمارستان شوهرم زیاد به مادر شوهرم توجه نکرد اول اومد پیش من حالمو پرسید بعد موقع سوار شدن به ماشین بچمون نگا کرد بغل مادرش.. من نشستم جلو مادر و مادر شوهرم عقب که بازم بچرو بغل خودش برد عقب موقع رسیدنم اون اورد خونمون خیلی حرصمو درآورد ولی اون موقع که حالم بد بود اصلا توجه نکردم فقط الان یادم میوفته حرص میخورم ولی خندمم میگیره
..انگار اون زایمان کرده بود بچه خودش بود حسود خانوم
بچه اولمه۱۸سالمه و نوه اول مادر شوهرم میشه بچم
کلا خیلی بچه ندیدن ی روز در میون میان خونه بچرو ببینن یا هی زنگ میزنن
فقط به بچم دخترم دخترم میگه یجوری که انگا دختر خودشه هی جاشو نگا میکنه که ببینه کثیف کرده
وقتی میریم خونشون یا میان خونه ما فقطططط بچه بغل اوناست اصلاااا به من نمیدن فقط وقتی از گرسنگی گریه کنه مجبوری میدن
اینم بگم روزی ۲۰بار یا پدر شوهرم یا مادر شوهرم به همسرم زنگ میزنن قبل از من از همه چی باخبرند در این حد