اون موقه ها تو اوج علاقه و عشق بودم هنوز غصه ای وجود نداشت برای خوردن...
یادمه ی بار ک ما طبقه سوم دانشکده بودیم دوستم بهم مسیج زد ک داره میاد طبقه بالا ب دوستم گفتم میخوام بوی عطرم توی ذهنش بمونع و سریع کلی ادکلن رو حودم خالی کردم و خودمو رسوندم ب پله ها و دقیقا از کنارش رد شدمو رفتمپایین گاهی وقتا ب کارایی ک کردم فکر میکنم خنده م میگیره ما همینجوری کمو بیش همدیگه رو میدیدیم تا اینک ما ی کلاس عمومی داشتیم ک قرار بود با ترم بالاییا بشینیم سر این کلاسه آخر هفتع بودو برنگشته بود تبریز میدونستم همه آخر هفته ها رو برمیگرده تبریز اصلا نمیمونه اینجا کلاس نداشتن ک بمونه اون روز صب ساعت ۹ کلاس ما شروع شد نمیدونم چرا همش چشمم ب در بود