یه چند وقتی هست خیلی خیلی ذهنم درگیره
درگیر جهاز
درگیر کارای خانواده شوهرم
درگیر اینکه عاشق شوهرم نیستم
درگیر زندگی آیندم
و خیلی اعصابم خورده شوهرم از من درسش پایین تره البته اصلا این واسم مهم نیست ولی یوختایی خیلی خنگ میشه بهش میگم فلان چیزو از فلان جا بیار جلو چشمشه مث کورا میگه نیست هی به خودم چیز میگم ک پس من کجا گذاشتمش میرم میبینم همونجاس
اهل تفریح نیست یه مسافرت تو این یکسال نرفتیم
برق دستشویی رو روشن میزاره وقتی از دستشویی میاد
لباساشو همونجوری ک در میاره میزاره
منم چند وقته خیلی عصبانیم همش به پر و پاش میپیچم ایراد میگیرم خانوادش اذیتم میکنن منم بابا ندارم که حمایت کنه ازم داداشامم پی دستورای زناشون شوهرمم بچه بدی نیست اصلا
ولی انتخاب خودم نبود ازدواجمون سنتی بود
منم یه مدت افسردگی گرفته بودم چون عاشق یکی چهارسال بودم همه میدونستن قرار بود باهم ازدواج کنیم اما نشد و مامانم از گریه هام و خودکشیای ناموفقم خسته شده بود دست خودم نبود
حالا اینا بیخیال چیکارکنم این بدخلقیم بخوابه
من آدمی بودم همش خندون بودم اما الان بزور میخندم خنده های الکی و مسخره
اگه دنبال تخریب کردن و سرزنش کردن هستین اصلا پیامی نزارید
فقط راهکار بدید من چ غلطی کنم خوب شم
چکنم عاشق شوهرم بشم
چکنم کارا و رفتارای خانوادش برام مهم نباشن
چکنم ک ذهنمو درگیر چیزی نکنم و دایورت کنم کلا
چطور آدم بیخیالی باشم
هعی خدا 🥺😭😭😭😭😭