گذشت تا این که بعد از یکسال رمزشو فهمیدم و اونم ی شرایطی پیش آمد ک باید گوشیش میموند خونه...
ورفت بیرون....
رفتم سراغ گوشیش.
رفتم دیدم فقط ب ی دختره...
چ عکسایی ک تو چتاشون ندیدم...
دختره هم سالگرد دوستیشونم تبریک گفته بود...
همونجا ب خودم امدم...
ب خودم گفتم داری چ غلطی میکنی... تا کجا میخای خریت کنی...
یهو همونطور ک من داشتم چتا رو میخوندم آمد تو و دید
رنگش پرید و گفت مگه نگفتم سر این گوشی نرو چرت و پرت زیاد داره...
فقط نگاش کردم... بعدم گفتم... باشه تو درست میگی...
بعدم بلند شدم زنگ بزنم ب پدرم و بهش گفتم: من باید برم...
سریع آمد گوشیمو گرفت و گفت کجا...
کجا بری...
و افتاد ب پام و افتاد ب غلط کردن...
وگریه کردن...
دیگه دوسش نداشتم... اصلا...