نمیخواد موفق باشم
نمیخواد پیشرفت کنم
میخواد همه ش ساکن باشم
وقتی شک میکنه با کیس خوبی تو رابطه م عصبی میشه
وقتی درمورد یه پسری که در سطح من و شخصیت من نیست، زیاد درموردش حرف میزنم قیافه ش یجوریه که اره همین خوبه مثلا ازون چه خبر و اینا درحالی که من از عمد میگفتم درموردش ببینم واکنشش چیه
من فکر نمیکردم مادر ادم به ادم حسودی کنه
ای خدا شانس نداریم
حتی برای دانشگام میگفت همینجا بزن دیگه نمیخواد اونجا بری مدرسه مو هم میگف چرا اونجا میری همین بغل خونه مون هس جیگرمو اتیش زده ها بچه هم بودم پول نداشته م میمرد برام کتاب خارج درسی بگیره آرزوم شده بود ولی برای خواهرم همه کار میکرد
روز کنکورم برام هیچکاری نکرد برای خواهرم روزه گرفت دعای فلان سوره فلان.... من هیچی
درسمم خوب بوده، موفقم شده م ولی مانعمه یجوریه سنگ میندازه حرفای منفیش از هزااااارتا خنجر بدتره که بم میزنه
خواهرمم بدتر ازمادرم
آخه مگه یه ادم چقد طاقت غصه داره