زمانی که من بچه بودم مامانم همیشه صبح زود میرفت همه کارهای خونه مادبزرگمو میکرد تا ۹ صبح بعد میومد خونه خودمون کارای خودشو میکرد
وقتی ضربه مغزی شد دو ماه خونه ما بود و مامان من پرستاریشو کرد
تازه اوایل ازدواجشون خیلی مامانمو اذیت کرد
مثلا میومد وقتی مامانم شب تنها بود تو خونه زنگ خونه رو میزد قایم میشد که مامانم بترسه آخه خونشون ویلایی بود و یبار یه همسایه ها دیده بودش و به مامانم گفته بود