چندورز پیش دعوای بدی کردیم جوری ک جامم جداکردم ازشدت نفرت خشم دلگیری دیگه برام مهم نیس شوهرم مدتهاس براش فقط سیرکردن شکم و پوشاک مهمه نه هیچ چیز دیگه
من ادمی بودم هرسال مسافرت میرفتم همیشه خرید ازموقعی ک اومدم پیشش افسردگی حاد گرفتم یجوریم خنثی م اونقدر دلسردی دیدم ک منم بیتفاوت شدم خیلی دلخورم ازش
مردا چرا اینجورن دارم عذاب سختیو تحمل میکنم قلبم هزارتکه ست
بهم میگه خودت برو خرید هرجامیخوای برو شاید من نتونم ببرمت بچه رومثل خودت اینجوری بارنیار
اخه یعنی چی زندگی متاهلی چیه ک اون نمیفهمه