من ۱ سال و نیمه ازدواج کردم.سنتی ازدواج کردیم.
شوهرم کارمنده سابقه کارشم زیاده.اما توی تموم این سالا نتونسته حتی یه واحد آپارتمان یا یه ماشین درست حسابی بخره.فقط و فقط بخور و نمیر داریم زندگی میکنیم و مستاجریم. دلیل عقب افتادنشم فقط خونوادشن.تک پسره و سه تا خواهر داره.وضع خونوادش بد نیست.معمولین.زمینکشاورزی دارن.اما تمام سالای گذشته ازش پول کشیدن و تیغش زدن.جهیزیه و خرج ازدواج خواهراشو انداختن گردن این.به بهانه های مختلف پول کشیدن نذاشتن ۱ قرون جمع کنه.
الانم که ازدواج کردیم بازم کمابیش همینه اوضاع.
من خودم مشکل دارم بچه دار نمیشم باید برم دکتر کلی خرج دوا درمون کنم،یه مقدار وام گرفته بودیم بریم دکتر.که خرج مامانش کرد. یهو از شانس من ۲ روز مونده به دکترم مامانش عمل لازم شد.باباشم اصلا انگار خودشو زده به اون راه به روی خودش نمیاره که بلخره این عمل و بیمارستان هزینه داره.همشو شوهر من داده.پول واسمنموند برم دکتر.
بازم گفتم عیبی نداره مادرشه شاید اگه منم بودم به هر دری میزدم برای خونوادم.
ولی مشکل اصلی من اینجاس توی این ۱ سال ونیم حتی نشده منو یه روز ۲ نفری بریم تفریحی مسافرتی چیزی .
همش یا باید خونه اونا باشیم، یا کلا هر جا بریم، اونا هم هستن. یه بارم بخوام برم تا پارک یه ساندویچ بخوریم باهم، مامان باباشم میره میاره. آرزوش به دلم مونده.
وقتیم چشمش به خانوادش میفته، حتی کوچیکترینشون که خواهرزادشه ۴ سالشه، اصلا انگار دیگه هیچ آدم دیگه ای توی این دنیا نیست ،فقط اونا هستن. دیگه اصلا انگار من وجود ندارم. دور و بر من نمیاد. عین ندید بدید ها همش با اونا میگذرونه .کسی ندونه فکر میکنه ۱ ساله ندیدتشون. درصورتی که هرروز باهمن.
من دیگه ذله شدم. منم آسایش میخوام آرامش زندگی ۲ نفره میخوام.
کل روزهای تعطیلشم که میره کمک باباش توی کارای کشاورزی. عملا من هیچ.
حتی مرخصی هم اگه بگیره واسه کمک به اوناست.
حتی شده بارها باهاش قهر کردم گفتم منم احتیاج به توجه دارم. توی جمع منو فراموش نکن. اون لحظه قبول کرده حق دارم. ولی بازم رفتاراشو تکرار میکنه.
الان من مریض شدم،همش دنبال کارای مامانش بودیم.یه دیشب خونه خودمون اومدیم.خوهرزادش ولی باهامون اومد.از دیشب تا الان همش با اون بازی میکنه و مسخره بازی در میاره ولی حتی یه بار نیومد سراغ من بگه زنده ای یا مردی.
بعد که فهمید من دلخورم ،اومد گفت بیا ببرمت دکتر. منم پسش زدم گفتم لازم نکرده. دکتر نمیخوام.
بعدم که ناهارشو خورد و رفت روستا کمک باباش.منو با حال مریض گذاشت خونه.
واقعا حسته شدم. درسته خودش آدم خوبیه ولی من به چی دلگرم باشم توی اینزندگی.پس کی نوبت من میشه که آرامش زندگی ۲ نفره رو تجربه کنم.من خیلی دوسش دارم ولی وقتی این رفتاراشو میبینم ،حس میکنم حاضر نیست حتی یه تار مو اون خواهرزاده کوچیکشو با ۱۰۰تای من عوض کنه، واقعا باهاش رفتارم سرد میشه. شما بگید من چیکار کنم