سلام دوستان
من خیلی خیلی ناراحتم و حس اینکه شوهرم منو با دو تا بچه ول کرده و رفته عذابم میده. من و شوهرم تقریبا 14 ساله که ازدواج کردیم و یه دختر 9 ساله و یه پسر پنج ماهه دارم.
کلا توی این همه سال زندگی مشترک خیلی دعواها داشتیم. حتی قبل از بدنیا اومدن بچه دوم تا پای جدایی چندباری رفتیم . تا اینکه خداوند پسر کوچیکم رو بهمون داد. و توی این مدت که بدنیا اومده یعنی نزدیک شش ماهه که ما هیچ رابطه جنسی نداشتیم. البته اینم بگم که شوهرم مرد سردی هستش. تورو خدا نیاید بگید فلان چیز رو بده بهش بخوره یا خودت سعی کن جذاب باشی و اینکار رو کن که بهت جذب بشه. والا بخدا من توی این همه سال خیلییی کارا کردم. ولی این مرد از همون دوران نامزدی سرد و یخ بود. و من سنم خیلی کم بود و فکرمیکردم نرماله ولی بعدا فهمیدم که مردهای دیگه این طور نیستن. خلاصه که من از نظر ظاهری هم نمیخام از خود تعریف کنم ولی.جذاب هستم و بنظرم علت به ماهیت شوهرم برمیگشت. خیلی حرفا هست که طولانی میشه اینجا بنویسم فقط اینم بگم بد شدن رابطه بین مون بخاطر عدم داشتن رابطه جنسی خیلی تاثیر داشت و باعث شده بود من توی زندگی نسبت بهش بد دهن بشم چون با اینکه خیلی باهاش صحبت کرده بودم ولی میدیدم هیچ تاثیری نداشته و بخاطر همین ازش خشم درونی داشتم. تا اینکه اخرین روز بهش توهین و فحش هایی دادم و اونم بهم همه فحش هارو برگردوند و بعدش رفت بیرون . و ما اینجا هیچ دوست و اشنایی نداریم. و منم بهش زنگ یا پیامی نزدم که کجایی و برگرد و اون خودش میتونست یه خبری بده که بخواد بیاد باز خونه چونکه کلید نداشت. ولی هیچی نزد برام. و تا اینکه دوشب گذشت و خودم بهش زنگ زدم و یه جایی رفتم با ماشین به همراه دوتا بچه هام که ببینم چی میگه و حرف بزنیم که فقط داد و فحش میداد و انتظار داشته بود که من ازش سراغی بگیرم اون شب اول. که من گفتم مگه بچه ای, مرد گنده ای و میتونستی یه زنگ بزنی و اگر من در رو برات باز نمیکردم اونوقت باید این چرت و پرتها رو بگی. تو حتی یه تماسم نگرفتی. تو حتی دلت برای بچه هات تنگم نمیشه و عین خیالتم نیست و منو با دوتا بچه ول کردی و این حس که یه مرد پشت زنشو خالی میکنه بدترین حسه و...
خلاصه هیچ کدوم حرف اون یکی رو قبول نداشتیم. و منم فهمیدم شب رو توی کارخونه ای که کار میکنه گذرونده یواشکی.
و دیشب شب سوم بود حتی با اینکه چند باری تلفنی بحث هم کردیم و بار اولش من زنگ زدم وگرنه اون انگار عین خیالش نیست. حرفشم این بود باید معذرتخواهی کنی و قبول کنی اون شب رو . درصورتیکه خداییش اونم هزارتا فحش بهم داد و بعد رفت از خونه بیرون.خب من چیو باید قبول کنم وقتی حتی خودشم برنگشت.
خلاصه براتون بگم که دیروز حتی توی تلفنم بهش گفتم اگر امشب هم بیرون بمونی دیگه واقعا تمومه. ولی انگار واقعا تمومه. چون نیومد و عین خیالشم نبود حرفم.
دوستان الان من حس غم بزرگی دارم حس شکست, همش یاد خاطرات میفتم.
اونم طبق گفته های خودش دنبال خونه است برای خودش.
من خیلی حس بی پناهی میکنم اینکه پشتوانه ام نبوده و من باید تنهایی بچه کوچیکمو با سختی بزرگ کنم البته بگم جونم به دوتا بچه ام بنده و مشکل مالی هم ندارم البته اگر با شوهرم میموندم وضع مالی مون بهتر بودولی تنهایی هم از پس مسائل مالی برمیام. الان ولی حس شکست و غم بزرگش منو ول نمیکنه. اینکه جوونی و عمرم رو گذاشتم پای اون ادم عوضی.
ما مشکلات زیاد داشتیم ولی واقعا نمیدونم چرا انقدر غمگینم و حالم بده . لطفا نظرتون رو بگید. خیلی تنهام هیچ کسیم ندارم باهاش حرف بزنم
لطفا نکید برید پیش مشاور . چون چندین بار رفتیم حتی پیش مشاوران مختلف و جز موقتی هیییچ گونه تاقپثیری نداشتن. فقط نظر بدید حق با اونه یا من